بازگشت اسرا یکشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۳۱ 12:43

اگر روزي اسرا آمدند و من نبودم، سلام من را به آنها برسانيد و بگوييد خميني در فكرتان بود.

(امام خميني(ره)، صحيفه نور، ص 19)

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دکتر مسعود و اسارت

دکتر مسعود اسیری بود اهل کرمانشاه. جوانی لاغراندام و قدبلند که قسمتی از موهای سرش ریخته بود. او توانست اعتماد عراقی‌ها را به خود جلب کند. به کمک چند نفر از اسرایی که در امور درمانی سررشته‌ای داشتند تیمی را تشکیل داد. اوایل سعی می‌کرد بیشتر به پزشک عراقی که هر چند روز یک‌بار به اردوگاه می آمد کمک کند. اما به مرور خودش کارها را دست گرفت. او گاه به دور از چشم عراقی‌ها جراحی‌های کوچک را خودش انجام می‌داد. همان جراحی‌هایی که ممکن بود کار یک اسیر مظلوم را پس از یک ماه معطلی توسط عراقی‌ها به مرگ برساند. دکتر مسعود توانست داروخانه‌ای مخفی را نیز در اردوگاه راه‌اندازی کند. 

 یکی از مهم‌ترین مشکلات درمانی اسرا درد دندان بود. از مسواک و خمیر دندان و...


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

مرور قطعنامه 598 پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۸ 14:5

به بهانه سالروز پایان جنگ

اندکی مطالعه درقطعنامه 598

جمهوري اسلامي ايران به دليل ويژگي هاي مثبت برخي از مفاد اين قطعنامه به ويژه، بندهاي مربوط به معرفي متجاوز و پرداخت غرامت جنگي، موافقت خود را با پذيرش آن اعلام کرد. اما با وجود پذيرش قطعنامه 598 توسط جمهوري اسلامي ايران، رژيم عراق که خود نيز آن قطعنامه را پذيرفته بود، تا زمان برقراري آتش بس رسمي در مرداد ماه سال 1367 ش (اوت 1988م) به تهاجمات خود عليه جمهوري اسلامي ايران ادامه داد و خوي تجاوزگريِ خود را بار ديگر آشکار ساخت. پس از پذيرش قطعنامه 598 از طرف ايران، آتش بس ميان طرفين از تاريخ 29 مرداد 1367 برقرار شد.

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

رمضان در اسارت سه شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۶ 10:21

امسال حلول ماه شریف رمضان همزمان با بیستمین سالگرد ورود آزادگان گرامی به ایران اسلامی است:

یادم می ­آید روز اولی بود که در عراق روزه گرفتیم. ایام روزه با گرم ترین روزهای عراق مصادف بود. به خودم اطمینان نداشتم که تا غروب بتوانم در این گرمای 45 تا 50 درجه دوام بیاورم! به هر صورت آن روز گذشت. دقایقی به افطار باقی نمانده بود. ناگهان در آسایشگاه باز شد. سرباز عراقی داخل شد و با اشاره، مرا به همراه دو نفر دیگر به بیرون محوطه برد. یک ماشین ماسه خالی کرده بودند. گفت: اینها را با فرغون به داخل ببرید! شروع به کار کردیم. نای حرکت نداشتیم. گرمی عجیبی بدنم را گرفته بود و کشیدن فرغون پر، برایم با جا به جایی کوهی برابری می­ کرد. نزدیک بود از حال بروم. هوا کاملاً تاریک شده بود. نزدیک به یک ساعت از وقت افطار گذشته بود و ما هنوز با لبانی خشک مشغول بیگاری بودیم. کار که تمام شد از فرط خستگی از پای در آمدم.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

معرفی کتاب چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۰ 12:56

حزب الله لبنان

" پس از امضاي پيمان طائف، حزب الله علاوه براجراي عمليات هاي نظامي بر ضد اشغالگران رژيم صهيونيستي تصميم گرفت ... "

در اين اثر تلاش شده است وضعيت شيعيان لبنان از زمان استقلال آن كشور تا مقطع كنوني مورد بررسي قرار گيرد .

ناشر: مركز اسناد انقلاب اسلامي

جنس جلد: شوميز سال نشر: 1388

قيمت پشت جلد (به ريال): 21000

تعداد صفحات: 276

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

شهید سیدعباس موسوی بروایت سیدحسن نصرالله

«سيد عباس» به من گفت: دوره مسووليت من طولاني نخواهد بود

شهيد سيدعباس موسوي در عين حال بر لزوم پرورش و آماده‌سازي علماي ديني تاكيد مي‌كرد، تا اين علما بتوانند پرچم اسلام را در دست بگيرند و فرهنگ اسلامي را در جهان اسلام گسترش دهند و مبلغ اسلام در شهر‌ها و روستاهاي سرزمين بزرگ اسلام باشند. چرا كه رفتار پيامبر عظيم‌الشأن اسلام اينگونه بوده‌است.

با وجود‌ي كه در جنوب خانه كرايه كرده بود اما خيلي كم به آنجا رفت و آمد داشت. ايشان همواره ميان روستاهاي جنوب و خطوط مقدم جبهه و پايگاه‌هاي رزمند‌گان در حال رفت و آمد بود. گاهي ديده شده كه در خودرو شخصي كه حزب‌الله در اختيارش قرار داده مي‌خوابيد و در خودرو غذا مي‌خورد. برخي برادران حزب‌الله به شوخي به او مي‌گفتند اگر خواندن نماز در خودرو جايز بود حتما در آن نماز بجاي مي‌آورديد؟

ايشان همواره اصرار مي‌كرد از مسائل نظامي شناخت داشته باشند، و در عمليات حمله و كمين در مسير نيروهاي صهيونيستي كه جنوب لبنان را در اشغال داشتند شركت كند. فرماندهان مقاومت جايز نمي‌دانستند كه افرادي همچون دبيركل پيشين حزب‌الله اسلحه به دست گيرد و در خطوط مقدم جبهه حضور يابد.

 در واقع سيداز لحظه اي كه مسئوليت دبيركلي حزب‌الله را بر عهده گرفت (اين مطلبي است كه براي اولين بار بازگو مي‌كنم) همواره احساس مي‌كردم كه ايشان بر اين باور بود كه پذيرش مسئوليت دبيركلي حزب‌الله طولاني نخواهد بود. اما نمي‌توانستم به وضوح درك كنم كه آيا ايشان احساس كرده كه به زودي شهيد مي‌شود؟

به ياد دارم در آن جلسه خصوصي اين عبارت را به من گفت "مسئوليتم طولاني نخواهد بود، موقعيت من به پايان رسيده است. " در آن لحظه نتوانستم اين عبارت ايشان را به روشني درك كنم و منظور ايشان را تشخيص دهم. از خود مي‌پرسيدم كه آيا قصد دارد از دبيركلي حزب‌الله كناره‌گيري كند؟ به هر حال از آن ملاقات خصوصي چند ماهي نگذشت كه سيدبه شهادت رسيد و آنگاه منظور ايشان را درك كردم كه ايشان نزديك بودن زمان شهادت خود و پيوستن به لقاء‌الله را احساس كرده بود.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

بازهم نبرد پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۴ 9:22

 غرب و شرق با همه اعراب در مقابلت صف کشیده اند.

فرماندهی نیروهای خط مقدم با توست : سید.

وهمه می دانند که تو تنهایی . . . نصرالله .

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات تفحص پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۴ 9:2

یک دست واین همه ...

درست می‌گفت؛ دست بود، اما يك دست مصنوعی. بـا تمام وجود افتادیم به جان زمین كه شايد صاحب دست را پيدا كنيم. پیدا شد. شهيد پازوكي گفت: «ای‌کاش این صحنه را همة دنیـا می‌دیـدنـد. دشمنـانمان می‌فهمیـدند با چـه ملتی روبه‌رو شدند و دوستانمان بيشتر به عظمت این بچه‌ها و سنگینی بار امانت واقف می‌شدند. با یک دست به عمق دشمن زدن، تنها و تنها به عشق او که دوستش داشتند...»

 (كتاب نشانه، محمد احمديان، خاطرات تفحص)

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

سالگرد فرار بني‏صدر شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۰۹ 15:40

هفتم مرداد ماه، 1360 شمسی روز فرار بني‏صدر رييس جمهور مخلوع ايران و رجوي سردسته منافقین به فرانسه است.

پس از آن‏كه مجلس شوراي اسلامي به دليل همسويي و همكاري بني صدر رييس جمهور وقت، با گروهك منافقين، دامن زدن به تشنجات و درگيري‏ها در كشور، كوتاهي در دفاع از مرزهاي ايران در دوران جنگ و عدم ممانعت از تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهاي كشور، راي به عدم كفايت سياسي وي داد و حضرت امام خميني(ره) نيز، او را از رياست جمهوري عزل كردند، او به يك زندگي مخفي روي آورد و همواره توسط نامه و نوار، مردم را به شورش و آشوب دعوت مي‏كرد. اما زندگي مخفي او چندان به طول نيانجاميد و با مشت محكمي كه مردم با شركت در انتخابات رياست جمهوري و انتخاب شهيد رجايي به اين سمت، بر دهانش كوبيدند، با حالت سرخوردگي و ذلّت تمام، همراه با مسعود رجوي سركرده منافقين و با چهره و لباس زنانه از كشور فرار كرد.

او با يك هواپيماي بويينگ 707 ربوده شده، به طور غير مجاز به سوي قبرس پرواز كرد و پيش از آن كه هواپيماهاي شكاري نيروي هوايي جمهوري اسلامي ايران كه در تعقيب هواپيماي ربوده شده بودند به اين هواپيما برسند، از مرز ايران خارج شد. همچنين پس از آن‏كه وي در پاريس مستقر شد، مقامات فرانسه به تقاضاي ايران براي استرداد بني‏ صدر ترتيب اثر ندادند و او در آن جا با همكاري رجوي، تشكيلاتي با نام "شوراي مقاومت" براي مبارزه با جمهوري اسلامي و سران آن تشكيل داد. عمر اين شورا چندان نپاييد و به زودي متلاشي گرديد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

تدفین شهدا در دانشگاه ها !! پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۰۷ 12:35

با کدامین دلیل شهدا را در قبرستانها و در میان مردگان دفن کردید؟

چه کسی جواب گو است؟!

البته احترام و ارزش والای شهید، اختصاص به جامعه ما ندارد بلکه در سایر جوامع و فرهنگ ها برای شهید مقام و جایگاه ویژه ای قائلند و این دقیقا به خاطر نقشی است که شهید هم در زمان حیاتش و در جهاد و مبارزه با دشمنان و دفاع از میهن و دین خود انجام داده و هم بعد از کشته شدنش به عنوان الگو، نماد واسوه پایداری و حماسه سازی و جانفشانی در راه دفاع از کشور و آرمان های آن ایفا نموده است. به فرموده شهید بزرگوار استاد مطهری « خون شهید هر قطره اش تبدیل به صدها قطره و هزارها قطره، بلکه به دریایی از خون می گردد و در پیکر اجتماع وارد می شود.

از منظر بنیانگذار کبیر انقلاب ؛ دانشگاه مبدأ همة تحولات است وتدفین و حضور شهیدان در دانشگاه یک تذکر برای انسانهاست و تبیین فرهنگ ایثار و شهادت برای حفظ استقلال کشور می‌باشد.

برای نهادینه کردن این فرهنگ غنی وعزت بخش باید تلاش نمود تا آن را به صورت فرهنگ عمومی درجامعه درآورد وبرای انجام این امر مهم بایستی به نحوی اقدام نمود که آثار وپیامدهای مثبت آن برای نسل جوان وحاضر که بستر انتقال این فرهنگ به نسل های بعدی است، پذیرفته شود.

اما شهید که مرده نیست. اینان که شهیدان را مرده می پندارند آیا قرآن نخوانده اند که «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ». شهدا هیچگاه در قبرستان نبوده اند که بگوییم جایشان در گلستان شهدا و باغ رضوان و بهشت زهرا بوده است و به خاک آبرو و طهارت داده اند که «طابت الارض التی فیها دفنتم».


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

اصطلاحات جبهه یکشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۰۳ 10:15

آرپی جی بدم خدمتتون!

 دعوا نکن

كسی جرأت نداشت كمی جدی صحبت كند؛ از كسی چیزی را بازخواست كند یا پای حساب و كتاب را وسط بكشد. همین كه می دید دو نفر رو به روی هم قرار گرفته اند و یك خرده بفهمی نفهمی وضع حرف زدنشان غیرعادی است و لحن گفت و گویشان با بقیه و همیشه توفیر دارد. هر چقدر هم با هم دوست بودن و می دانستند كه هیچ چیز خاصی نیست، فوری می رفت نزدیك و حرفشان را قطع می كرد كه:«آر.پی.جی. بدم؟» «تیربار بیاورم؟»

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

اوشین در عملیات مرصاد

آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد. بچه‌های گردان روح‌الله داشتند آماده می‌شدند بروند كمك بچه‌های گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.

 اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. كتری بزرگ روی اجاق داشت می‌جوشید. خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد. شنبه شب بود و می‌شد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید. شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد.

بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد.

آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد: برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر، اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان.

صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه به هوا بلند شد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

به بهانه سالروز پذیرش قطعنامه 598 سه شنبه ۱۳۸۹/۰۴/۲۹ 10:15


ناگفته های سردار علایی از قطعنامه 598

حضرت امام در زمانی که قطعنامه تدوین می شد نظرشان این بود که فشار بیشتری بر عراق وارد شود و شرایطی بوجود بیاید که در عراق حکومتی مردمی ایجاد شود و رژیم صدام حسین سقوط کند اما در زمانی که وضعیت در جبهه های جنگ تغییر کرد و پذیرش قطعنامه می توانست کمکی به شرایط اتفاق افتاده در جنگ باشد امام با پذیرش قطعنامه در طی یکسال موافقت کردند.

 زمان تصویب و زمان پذیرش متفاوت بود، یعنی یکسال از زمان تصویب تا پذیرش به طول انجامید. در زمان تصویب همانطور که گفتم ما در اوج قدرت نظامی بودیم اما در زمان پذیرش اوضاع متفاوت شد. یعنی ارتش آمریکا به صورت رسمی وارد جنگ علیه ایران شد، در خلیج فارس به قایق های سپاه، ناوهای ارتش ،سکوهای نفتی وحتی هواپیمای مسافربری ایران حمله کرد وعملا یک طرف جنگ ارتش آمریکا قرار گرفت و ارتش عراق نیز در چنین شرایطی از موضع دفاعی خارج و به شرایط تهاجمی روی آورد وعملیات جدید نظامی را آغازکرد که پیش از آن قادر به انجام آن نبود.

می توان گفت نتیجه پذیرش قطعنامه سقوط صدام حسین بود البته امام می خواستند این نتیجه در جنگی که عراق علیه ایران آغاز کرد حاصل شود اما نشد و در واقع ایشان با تدبیر با خاتمه دادن به جنگ پس از سال ها که دیگر در قید حیات نبودند این نتیجه را توانستند بگیرند.

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

شهادت يادگار امام از زندگي ساده رهبري‌

وظيفه خود مي‌دانم اين مهم را به مردم مسلمان و انقلابي ايران بگويم كه من از وضع منزل حضرت آيت‌الله خامنه‌اي مطلع هستم. در خانه مقام معظم رهبري هرگز بيش از يك نوع غذا بر سر سفره نيست. خانواده ايشان روي موكت زندگي مي‌كنند. روزي به منزل ايشان رفتم، يك فرش مندرس و پوسيده زير پاهايم پهن بود كه من از زبري و خشني آن فرش- كه ظاهراً جهيزيه همسر ايشان بود- اذيت مي‌شدم از آنجا برخاستم و به موكت پناه بردم. (منبع:جام جم آن لاین )

برای خواندن خاطره ی زیبای رضا میرکریمی - نویسنده وکارگردان سینما - با عنوان (آقا سفرهای شخصی را با پروازهای عمومی می‌روند) ادامه مطلب را کلیک کنید.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

ديدار رهبري با پوتين دوشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۲۱ 11:59

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

حجت‌الاسلام والمسلمين احمد مروي در همايش علمي كاربردي تبليغ ويژه اعزام مبلغين كه در مركز همايش‌هاي دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم برگزار شد با بيان برخي از خاطرات ناگفته‌اي از زندگي رهبر معظم انقلاب گفت: چند سال پيش پوتين رئيس جمهور وقت روسيه براي نخستين بار در طول 30 سال انقلاب به ايران سفر كرد و كساني كه وي را مي‌شناسند مي‌دانند كه بسيار چارچوب‌مند و منضبط بر اصول ديپلماسي است اما با اين حال چند بار پرسيده بود كه ديدار با رهبر جمهوري اسلامي آيا انجام مي‌شود يا نه.

وي ادامه داد: در اين ديدار رهبري به نكاتي از تاريخ شوروي و قبل از آن اشاره مي‌كنند كه براي رئيس جمهور وقت روسيه جديد بوده است، پس از ديدار مسئولين دستگاه ديپلماسي مي‌گفتند رفتار وي تغيير كرده بود و شخصا و نه از طريق وزير خارجه خود به وزير خارجه وقت كشورمان گفته بود كه شما حتما سفري به روسيه داشته باشيد تا با هم گفتگو كنيم.

وي اضافه كرد: در برگشت به كشور روسيه خبرنگاري از وي درباره نظرش راجع به رهبري ايران مي‌پرسد و وي در پاسخ مي‌گويد

«من مسيح را نديده‌ام اما تعاريف او را در انجيل شنيده و خوانده‌ام، من مسيح را در رهبري ايران ديدم».

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

به بهانه شهادت به یاد تفحص چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۱۶ 9:24

خاطراتی از تفحص

آنچه می خوانید خاطرات سردار باقرزاده است از تفحص شهدا

تفحص

در عملیات خیبر عده ای از بچه ها شهید شدند و قبل از تخلیه جنازه ها، عقب نشینی صورت گرفت و جنازه‌ها باقی ماند. عراقی ها در بعضی جاها به ما مجوز می دادند اما این نقطه را اجازه ندادند. 

شاید نهم یا دهم عید بود از طلائیه حرکت کردیم یک ستون هم از ارتش با ما همکاری می کردند، عصر ساعت 3 به طرف جایی که بعد از جنگ کسی در آن منطقه نرفته بود حرکت کردیم. بعداز جلسه توجیهی، کارمان را شروع کردیم.

شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.

 یک روز به همه اعضای پاسگاهی که در 100متری ما بود، نفری یک ساعت مچی دادیم و علی‌رغم اعتراض فرمانده عراقی با ما کاری نداشتند. تا اینکه یک روز یک سرباز عراقی آمد و گفت: با شما کار دارم. گفتم: بگو؟ گفت: آنروزی که شما ساعت پخش کردی من مرخصی بودم! گفتم: چرا بدون اجازه من رفتی مرخصی!؟

*این قضیه گذشت تا اینکه یک شب خواب دیدم که من رفتم داخل سنگر عراقی ها، وقتی از دریچه سنگر اطراف را نگاه می کردم، اطراف را یک قطعه‌ای از بهشت می دیدم. گفتم  هر طوری شده باید کار را تمام کنم یا برسیم بهشت یا اینکه بهشتی ها را می آوریم. یک روز صبح به برادران ارتش گفتم: آماده باشید من دارم می روم. صبر نکردم. فوری حرکت کردم و به راننده لودر گفتم: من می‌روم جلو، شما پشت سر من بیا. 

در همین نقطه 123شهید پیدا کردیم.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات کوتاه از شهید چمران دوشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۱۴ 8:35
سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .
-------------------------------------------------
درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو بهش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

شهید بهشتی از زبان خود وی سه شنبه ۱۳۸۹/۰۴/۰۸ 15:26

شهید بهشتی از زبان خودش

من محمد حسینی ‌بهشتی كه گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می‌نویسند. نام اولم محمد و نام‌ خانوادگی تركیبی است از حسینی ‌بهشتی. در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم، منطقه زندگی ما یك منطقه قدیمی است، از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یك خانواده روحانی است.

این را بگویم كه در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و در سال آخر كه در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یك دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم.


دوره لیسانس را آنجا گذراندم در فاصله 27 تا 30 ، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشكده را برای اینكه بیشتر از درس‌های جدید استفاده كنم و هم زبان انگلیسی را اینجا كامل‌تر كنم و با یك استاد خارجی كه مسلط‌تر باشد یك مقداری پیش ببرم. در سال 1329 ، 1330 در تهران بودم و برای تأمین هزینه‌ام تدریس می‌كردم و خودكفا بودم.

 به هر حال بعد از كودتای 28 مرداد در یك جمع‌بندی به این نتیجه رسیدم كه در آن نهضت ما كادرهای ساخته شده كم داشتیم، بنابراین تصمیم گرفتیم كه یك حركت فرهنگی ایجاد كنیم و در زیر پوشش آن كادر بسازیم. دبیرستانی به نام دین و دانش در قم تأسیس كردیم و با همكاری دوستان، كه مسؤولیت اداره‌اش مستقیماً به عهده من بود تا سال 1342 كه در قم بودم و همچنان مسؤولیت اداره آن را به عهده داشتم؛ و در ضمن در حوزه هم تدریس می‌كردم و یك حركت فرهنگی نو هم در حوزه به وجود آوردیم و رابطه‌ای هم با جوان‌های دانشگاهی برقرار كردیم پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارك یافتیم.

 آیت‌الله خوانساری اقدام كردند و گذرنامه را گرفتند و در رابطه با آیت‌الله میلانی به هامبورگ رفتم. تصمیم این بود كه مدت كوتاهی آنجا بمانم و كار آنجا كه سامان گرفت برگردم ولی در آنجا احساس كردم كه دانشجویان سخت محتاج هستند به یك نوع تشكیلات اسلامی، هسته اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجا را به وجود آوردیم و مركز اسلامی هامبورگ سامان گرفت. بیش از 5 سال آنجا بودم كه در طی این 5 سال سفری به حج مشرف شدم، سفری به سوریه، لبنان و آمدم به تركیه برای بازدید از فعالیت‌های اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) و سفری هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 48 ، به هر حال كارهای آنجا سر و سامان گرفت و در سال 1349 به ایران برای یك مسافرت آمدم. اما مطمئن بودم كه با این آمدن امكان بازگشتم كم است. 

متن کامل این سرگذشت را در ادامه مطلب بخوانید.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

چند روز بعد ديگر مطمئن شده بوديم، دست راست كاملاً از كار افتاده است. از تلويزيون آمدند تا گزارش تهيه كنند، يك‌ساعتي معطل شدند آقا به هوش بيايند.

وقتي پرسيدند كه حالتان چطور است؟ اين پاسخ را گرفتند:

شكست اگر دل من به فداي چشم مستت

سرخمّ مي سلامت، شكند اگر سبويي


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات تفحص چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۰۲ 14:38

بیاد تفحص، بنام اهل بیت

برای تفحص پیکر مطهر شهدا تلاش میکردیم.هر روز به نام يكي از اهل‌بيت(ع) حركت خودمون رو شروع مي‌كرديم. اون روز به نام امام رضا(ع). شرهاني بوديم. يك شهيد پيدا كرديم، اما هيچ مدركي براي شناسايي نداشت. فقط يه برگه تو جيبش بود. روش نوشته بود:

هر كه شود بيمار رضا، والله شود دلدار خدا.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خربزه خوردن چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۴/۰۲ 14:29

 خاطراتی از شهید مرادی :

متخصص روحیه دادن بود.

درعملیات رمضان در حالی كه بچه‌ها همه ناراحت بودند و بعضی‌ها واقعا نمی‌دانستند چه كار باید بكنند،رضا یك خربزه مشهدی برداشته بود و داد می‌زد: بچه‌ها بیایید خربزه بخورید ». بچه‌ها با تعجب نگاهش می‌كردند یعنی: حالا چه وقت خربزه خوردن است. رضا به این نگاه‌ها توجهی نداشت و طوری با لذت خربزه را قاچ می‌زد كه آب از دهان راه می‌افتاد. می‌گفت: به به روحیه به این می‌گن

طوری از خربزه خوردن و روحیه گرفتن حرف می‌زد كه بچه‌ها فكر می‌كردند روحیه هم مثل خربزه خوردن است. البته بی‌ تأثیر هم نبود. خودمان را كشیدیم جلو و او مرتب داد می‌زد: تعارف نكنید بیایید روحیه بگیرید! بیایید روحیه بخورید! بیایید....

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

متنی عارفانه و زیبا یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۳۰ 9:56

سی و یکم شهریورماه مصادف با سالروز شهادت بزرگمردی است که علاقه همه ما به او بیشمار است. به همین مناسبت متن زیر که  ساعتی قبل از شهادت، توسط این شهید بزرگوار نگاشته شده است، را تقدیم میکنم:

ای جهان، با تو وداع می‌کنم با همه زیبایی‌ها و جمال و جبروتت، با همه‌ی کوهها و آسمان‌ها، دریاها و صحراها، با همه وجود وداع می‌کنم، با قلبی سوزان و غم‌آلود به سوی خدای خود می‌روم و از همه‌ چیز چشم می‌پوشم. ای پاهای من، می‌دانم شما چابکید، می‌دانم که در همه مسابقه‌ها گوی سبقت از رقیبان ربوده‌اید،‌ می‌دانم فداکارید، می‌دانم به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه‌وار به حرکت درمی‌آیید، اما من آرزویی بزرگتر دارم، می‌خواهم شماها به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید. به قدرت اراده آهنینم محکم باشید. به سرعت تصمیمات و طرح‌هایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه‌ها و امیدها و مسوولیت‌ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. شما سال‌های دراز به من خدمت کرده‌اید. از شما آرزو می‌کنم که این آخرین لحظات را به بهترین وجه ادا کنید.

ای پاهای من سریع و توانا باشید، ای دست‌های من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، ای قلب من این لحظات آخرین را تحمل کن، ای نفس مرا ضعیف و ذلیل نگذار تا چند لحظه دیگر با اراده و قدرت و توانا باش، به شما قول می‌دهم که پس از چند لحظه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خسته‌کننده و این لحظات سنگین و سخت را دریافت کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می‌دهم، آرامش ابدی. دیگر شما را زحمت نخواهم داد، شما را استثمار نخواهم کرد، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد، دیگر به شما بیخوابی نخواهم داد و از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. برای همیشه در بستر خاک نرم و آسوده خواهید بود اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی، لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

آشنایی رهبری با شهید چمران یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۳۰ 9:42

طریقه آشنایی رهبری با شهید چمران

طریقه آشنایی من با ایشان این بود: كمیته ای در نخست وزیری تشكیل شد كه درباره مسئله ارتش بحث و مشورت می شد و در مواردی هم تصمیم گیری می كرد كه من و ایشان هر دو عضو این كمیته بودیم. در بدو تشكیل این كمیته اولین روزی كه ایشان دعوت شده بودند، من وارد شدم و قیافه مهربان و صمیمی و متواضع و دوست داشتنی چمران را اول بار در آنجا دیدم، یعنی قیافه ای كه با ترسیم ذهنی من از چمران بكلی متفاوت بود و در آنجا خیلی گرم از من و یک برادر دیگری كه با هم بودیم استقبال كرد.

 وقتی نشستیم، دیدم مثل این كه او هم با من آشنا بوده و خیلی زود احساس كردم كه یک انسان اهل ذوق و معنویت و علاقه مند به هنر و هنرمند است، چنان كه در همه حركات و سكنات او این حالات محسوس بود.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

زندگی نامه مردی بزرگ یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۳۰ 9:36

مردی به بزرگی كره خاكی

 دكتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزدهم خرداد، بازار آهنگرها، سر پولك متولد شد.وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه نزدیك پامنار آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند و در دانشكده فنی ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانیك فارغ التحصیل شد و یكسال به تدریس در دانشكده فنی پرداخت.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دهلاویه چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۶ 15:18

چه کسی باور می کرد اینجا زیارتگاه شود؟

کمتر کسی فکرش را می کرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است.

اینجا مشهد شهید چمران است.

«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن... به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...»

دهلاویه برای همیشه آزاد شد، اما برای این آزادی اش تاوان بزرگی را داد تاوانی به قیمت خون پاک ترین فرزندان این سرزمین.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

سردار عالی مقام چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۶ 15:0
چندی پیش به دنبال انتشار کتابی با نام "دسته یک" درباره دفاع مقدس ، حضرت آیت الله خامنه ای پس از مطالعه این کتاب واکنش و عکس العمل جالبی  از خود نشان می دهند.

این کتاب که درباره حاج احمد متوسلیان و شهید وزوایی نوشته و منتشر شده است پس از آنکه برای مطالعه به رهبر انقلاب داده می شود ایشان پس از خواندن کتاب در گوشه آن می نویسند؛ « در مورد این دو نفر صحنه های زیادی وجود دارد اما ما رمان نویس خوبی نداریم که آنها را مکتوب کند » .

گفتنی است که حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار 24 آذر خود از دانشگاه علم و صنعت با اشاره به عکس حاج احمد متوسلیان که بر دیوار سالن نقش بسته بود، فرموده بودند:« من از نزدیک این سردار عالی مقام، جاویدنشان، حاج احمد متوسلیان را می‌شناختم و روحیه و کار و تلاش او را می‌دیدم. او یکی از برجستگان دفاع مقدس بود و به نظر من خواندن شرح حال این برجستگان، درس‌های زیادی را به دانشجویان می‌آموزد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

آرمانخواهی پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۰ 11:33

لحظه ای با سید مرتضی آوینی

آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست. پس برادر خوبم برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

ابوالفضل سپهر پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۰ 11:24

شعری زیبا از زنده یاد «ابوالفضل سپهر»


یه روزی روزگاری ، دو تا بچه بسیجی

نمی دونم كجا بود تو «فكه» یا «دوعیجی»

تو «فاو» یا «شلمچه»، تو «كرخه» یا تو «موسیان»

«مهران» یا «دهلران»، تو « تنگه حاجیان»

تو اون گلوله بارون ، كنار هم نشستن

دست توی دست هم ، با هم جناق شكستن



برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

گفتگو با رضا امیر خانی (نویسنده دفاع مقدس)

تفاوت جنگ ما با دیگر جنگ ها در باطن بود

**روزی که آخرین مجموعه خاطرات دفاع مقدس انتشار یافت باید مدتی صبر کرد و پس از آن منتظر خلق اولین رمان ارزشمند دفاع مقدس شد . مساحت ظاهری واقعیت باید جای خود را به دنیای باطنی تخیل بدهد.

** جنگ در همه جای عالم جنگ است . ذاتا هم اگر نگوییم مذموم . واقعا ممدوح نیست چون ظاهر جنگ ارزشمند نیست . اتفاقا در ظواهر تفاوت ها هم کم است . 

خیال کرده اید مثلا یک مجروح عراقی به زمین می افتاد کسی به کمکش نمی رفت کسی متا ثر نمی شد ننه بابایش برایش گریه نمی کرد ؟ آیا ما هم همین تقرب را نسبت به جنگ داریم ؟ 


** به گمان من رمان دفاع مقدس باید از ظواهر بگذرد و به باطن بپردازد . جنگ ما اگر تفاوتی با سایر جنگ ها داشت در باطن بود . امروز نشان دادن تصاویر خشن از جبهه روبرو منفعتی که ندارد ، هیچ مضار غیر قابل جبران هم دارد . دوران رمبوها حتی آن طرف هم به سر آمده است باید به خود بپردازیم به ژرفای درون شخصیت ها نقب بزنیم تا چیز در خوری بیابیم . 

** تا آن جایی که سواد این بنده قد می دهد نوگرایی الزاما ارتباط وثیقی با فرم گرایی ندارد . فرم و ساخت و تکنیک و نوع روایت چیزهایی بین الدفینی و مقدس نیستند . 


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عید پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۳ 9:56

میلاد مبارک ...


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

باز هم شوخی پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۱۳ 9:55

نماز شب پر ماجرا

سرش می ر فت نماز شبش نمی رفت. هر ساعتی  بر می خواستیم در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می كرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت كردیم. باید یه فكر چارها ی می ا فتادیم، راستش حسودیمان می شد. ما نماز صبح را هم زورمان می آ مد بخوانیم آن وقت او نافله به جا میآ ورد. تصمیم مان را عملی كردیم. در فرصتی كه به خواب عمیقی فرو رفته بود یك پای او را به جعبه مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم. بنده خدا از همه جا بی خبر، نیمه شباز جایش بر می خیزد كه برود تجدید وضو كند تمام آن وسایل كه به هیچ چیز گیر نبود با اشارها ی فرو می ریزد روی دست و پایش. تا به خود بجنبد از سر و صدای آنها همه سراسیمه از جا برخاستیم و خودمان را زدیم به بی خبری:

-برادر نصف شبی معلوم است چه كار می كنی؟

-دیگری: چرا مردم آزاری می كنی؟

- آن یكی: آخر این چه نمازی است كه می خوانی؟

- و از این حرف ها.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

مسجد جامع یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۹ 10:35

بیست و هشت سال پیش در چنین روزهایی خرمشهر پس از آزادی این شکلی بود:

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

مسئله حجاب یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۹ 10:17

الزام به حجاب

گوشزد کردن به ترک منکرها از جمله بدحجابی، با استفاده از اصل عطوفت و مهربانی.

سردار شهید علی معمار :

«علی معمار، مانور را هدایت می کرد و نیروها را از کمین های فرضی رد می کرد. ناگهان یکی از شبکه های فوگاز ترکید و معمار به پشت بر زمین پرت شد. به سویش دویدم. خون از زیر چشمش می جوشید. پلیسه بشکه به داخل چشمش فرورفته و انتهایش بیرون مانده بود. سریع او را سوار آمبولانس کردیم و به سوی ایران شهر راندیم. در بیمارستان ایران شهر، دکتر در حال مداوای بیماری دیگر بود. پارچه روی چشم علی سرخ شده بود. یکی از خانمهای پرستار، حجاب درست و حسابی نداشت و مدام می آمد و می رفت. سرانجام علی بلند شد، به طرف او رفت و صدایش کرد. حواسم به آن دو بود. علی خیلی آرام شروع به گفت و گو با آن خانم کرد. کمی بعد، بازگشت. گفتم: « چی شده برادر معمار؟» گفت: « دلم طاقت نیاورد، باید به او تذکر می دادم.»(2)

 

اهتمام ویژه  به مسئله حجاب حتی در شرایط جشن وسرور.

سردار شهید امیر گره گشا :

درباره سردار شهید امیر گره گشا نقل کرده اند که وی خیلی پای بند مسائل شرعی بود و در این باره با کسی تعارفی نداشت. روز عقد او خانم هایی که در مراسم شرکت کرده بودند، حجاب کاملی نداشتند. او آنها را از مجلس به بیرون دعوت کرد و به آنهاگفت: « هر وقت حجابتان کامل شد، تشریف بیاورید.» او با مظاهر گناه، برخورد بسیار صریح و جدی داشت. (3)

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

رفتید بی دلبستگی

رفتید، بی آنکه لحظه‏ای تردید کنید... بی آن‏که لحظه‏ای درنگ کنید...در رفتن یا ماندن!

شهدا

 بی آنکه، دلبستگی‏هایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور...

 در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق. مطمئن بودید راه، درست است، از جاده، از سفر، از... نمی‏ترسیدید.

"فهمیده" بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک، بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.

شما در آتش جنگ، گلستان می‏دیدید؛ یقین می‏دیدید که این‏گونه خلیل‏وار به پیشواز رفتید، اما... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید و بر سر دشمن آتش باریدید.

از دلبستگی‏ها دل بریدن، از وابستگی‏ها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید . یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.

برگزیده عشق بودید... که عشق انتخاب می‏کند، عشق گلچین می‏کند، عشق هر کس را سزاوار نمی‏داند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید، که رفتن، همیشه به معنای " رفتن " نیست.

در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.

گاهی مرگ، جاودانه‏ترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!

به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن چیست؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟

شهدا

جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟

جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟

 اصلا، مگر جبهه کجاست؟

 این واژه، این چهار حرف ساده، چه‏قدر وسعت دارد؟

قلمرو جبهه تا کجاست؟

 جبهه، عاشق‏پرور است، یا عاشقان جبهه می‏سازند؟

چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطره‏های بسیاری جریان دارد، در قلب‏های بسیاری خانه دارد و هنوز نگاه‏های بسیاری را به دنبال می‏کشد!

شاید جبهه، دروازه بهشت است!...

ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمی‏سازد! جبهه، همیشه شهید نمی‏سازد! جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند...

جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند...

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

گناه چشم یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۹ 9:50

درسهایی از محمود بیاری

محمود بیاری بچه ی سبزواراز فرمانده هان واحد تخریب لشکر21 امام رضا علیه سلام

او را عارف تخریب میگفتند،شجاع،مدیر و اهل فکر بود

قرارگاه تخریب نزدیک شهر اهواز،پشت کارخانه ی خانه سازی بود،بچه ها گاهی برای انجام امور شخصی ،تلفن زدن بخانه،خرید وسایل و....مرخصی به اهواز میرفتند. علی رغم اینکه اهواز در چند کیلومتری جبهه ها بود ودیوار به دیوارمیدان رزم و در معرض هر خطر(بمباران،توپ ،موشک) از سوی دشمن بود ومردمش جنگ را با تمام وجود لمس میکردند وشاهد صحنه های مظلومانه شهادت ها بودند،اما  باورکنید،در همون شرایط بعضی نسبت به حجابشان غافل بودند.

محمود بیاری، در خصوص گناه چشم چرانی  به بچه ها میگفت: دارید میرید مرخصی توی شهر،مواظب چشماتون باشین،چشم دریچه ی  دله،ظرف دل رو کثیف نکنید،که گناه نکردن، آسانتر از توبه کردنه،چشم چرانی فکرتون رو آلوده میکنه ،میدونید:

 هرکس یک نگاه  با نیت گناه به نامحرم بیندازه،شش ماه شهادتش به تاخیر می افته !

من نمیدانم این معیار را محمود از کجا آورده بود،ولی بچه ها مراقب نگاهشان بودند،بعضی هم اگه کار مهمی توی شهر نداشتن از خیر مرخصی میگذشتن.

 همانها که از نگاه حرام گذشتند،شب عملیات توانستند،از معابر میدان مین بگذرند واز دل تاریکی به روشنایی ابدی برسند.

محمود یکی از آنهابود که در عملیات خیبر طعم شیرین ترک گناه را چشید وآسمانی شد.....

منبع : روایتهای فابریک "جنگ"

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

جهاد و قرآن سه شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۴ 11:7

البقرة : 251

... وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمينَ .

و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نمى‏كرد، زمين را فساد فرامى‏گرفت، ولى خداوند نسبت به جهانيان، لطف و احسان دارد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات فسقلی سه شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۴ 11:4

خاطره از همسر شهید حاج یونس زنگی آبادی

آمد خواستگاری .

با یک جلد قرآن و مفاتیح .

رساله امام را قبلا آورده بود .

***

یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت .

شرایطش را نوشته بود .

همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود .

و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم .

شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .

***

گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد.

گفت : نه ! یک جلد قرآن نمی شود . یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری .

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

زن و دفاع مقدس سه شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۴ 10:42

زنان دیروز چطور بودند؟

سخنراني سرلشكر دکتر رحيم صفوي

 آمار زنان شهيد انقلاب اسلامي ، كه اكثراً در طول هشت سال دفاع مقدس به شرف و عزت شهادت رسيده اند ، حدود 6427 نفر است كه فقط 27%‌ آنها متعلق به استان خوزستان است.

مثلاً شيرزني را ، از گيلان غرب به ياد مي آورم كه با تبر ، بر گردن مهاجمي عراقي زذ و درجا ، او را از پاي درآورد و هم او عراقي ديگري را اسير كرد.

همچنين آن زن قهرمان سوسنگردي كه سه تن از نيروهاي دشمن را به اسارت گرفت. در روزهاي اول جنگ كه دشمن شهرها و روستاها را تصرف كرده بود ،

زنان شجاع در خرمشهر ،‌ سوسنگرد ، بستان ، مهران و گيلان غرب از خانه و كاشانه خود دفاع كردند ، جنگيدند ، استقامت كردند ، مبارزه كردند ، اسير شدند ، شهيد شدند ، اجساد بعضي از اين شهيدان را بعثيون عراقي به آتش كشيدند

حضور امدادگران و پزشكان زن در سالهاي دفاع مقدس و نقش مؤثر اين عزيزان در درمان و كمك رساني و حضور در جبهه هاي نبرد بسيار با عظمت بود.


 حضور زنان در بدرقة اين عزيزان بسيار تأثيرگذار بود. آنها در حالي جوانان خود را بدرقه مي كردند كه مي دانستند آنان به مهماني شيريني و شربت نمي روند ، آنها به سوي خون و شهادت و جانبازي و اسارت مي روند. در طول حضور در جبهه ، مادران و همسران استقامتي شگفت انگيز نمودند.

محور عمدة ستادهاي پشتيباني جنگ ، خواهران بزرگوار با ايمان و با اعتقاد بودند. به ياد مي آوريم مادر هفت فرزند كه در شهر مرزي ، شوهرش و فرزندانش در جبهه بودند و خودش در ستاد پشتيباني جنگ ، پتو مي شست. وقتي كه شوهر و فرزندش مي آمدند گرد و غبار از پوتين آنها كنار مي زد و ميگفت من مي خواهم بگويم يا حسين بن علي (ع) به ما اجازه ندادي كه در جنگ حضور پيدا كنيم ، ولي من مي خواهم پوتين سربازان تو را تميز كنم.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خبر رسيد که وقتي به حضرت امام خبر آزادي خرمشهر را دادند، ايشان لبخند زده‌اند. صرف همين لبخند امام، براي ما بزرگ‌ترين تسلي قلبي محسوب مي‌شود. ما آن‌قدر سعادت داشتيم كه قلب امام را شاد كنيم. اين بزرگ‌ترين اجري است كه خدا به ما داد. (حاج احمد متوسليان)

سوم خرداد: روز افتخار همه مسلمانان گرامی باد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

این هم یک نوع ابتکار یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۲ 10:57
 قوطي هاي كنسرو

وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت: دکتر گفته قوطی هاشو سالم نگه دارین.  بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.

توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص ها توي آبند، تا صبح آتش می ریختند.

امام علی (ع): جنگ یعنی فریب دادن دشمن.


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطره با تنوع یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۲ 10:55

 من حالت تنوع دارم 


هنوز نرفته ،دیدیم برگشت ، البته با چند تا کمپوت گیلاس و البالو که دو دستی به سینه اش چسبانده بود.یکی از بچه ها گفت : اینها دیگه چیه ؟دوباره چه دوز و کلکی سوار کردی ؟حالا بیا ببینم چی هست؟ چقدر ندید بدید هستی ، خوبه  کار خونه اش تو ولایت خودمونه .نترس نمیخوریم.
بعد معلوم شد که ظاهرا رفته بهداری و دلش را دو دستی گرفته و شروع کرده به خودش پیچیدن.برادری که انجا بوده می پرسد:حالا چی شده اینقدر بی تابی میکنی؟ و او جواب میدهد که: دکتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم. با تعجب می پرسد:تنوع؟ لابد منظورت تهوعه.ببینم حالت  به هم میخوره؟میگوید؟نه دکتر چیزی نخوردم که بالا بیارم اگه چیزی پیدا بشه میخوام پایین ببرم.

دست اخر با زبان بی زبانی حالیش میکنه که حالت تنوع دارم در زبان ما یعنی دلم کمپوت میخواد.بیا و اقایی کن بنویس تدارکات چند تا قوطی شربت سینه از ان ابدارها و هسته دارهایش به ما بدهد بلکه اشتهام باز بشه.او هم خنده اش میگیرد و سفارشش را با یک نسخه کمپوتی میکند.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خادم‌الشریعه پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۳۰ 21:47
سردار شهید محمدمهدی خادم‌الشریعه

تاریخ شهادت:31 اردیبهشت 1361

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

مردان بزرگ سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۸ 13:3

تفاوت فرماندهی ما و ...

چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

بدون شرح سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۸ 13:1

این جزئی از واقعیتهاست؛

لطفا انکارش نکنید:


جهت دیدن عکس کلیک کنید.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عرفان عملي سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۸ 12:49

ده تومان، سرمایه گذاری

مرحوم محلاتي يك روز كه از جبهه برگشته بود، به امام فرمود كه يكي از رزمندگان سپاه از من خواسته پيغامش رابه شما برسانم. او يك اسكناس ده توماني به من داد و گفت به امام بگو، تمام سرماية من در دنيا همين اسكناس ده توماني است. به امام بگوييد مي خواهم شهيد بشوم و هيچ علاقه اي به دنيا نداشته باشم. اين ده تومان را بدهيد به امام تا خرج جبهه بشود. امام نگاهي كرد! چه انسانهايي تربيت شده است! مي گويد تمام ثروتش ده تومان است و حالا كه مي خواهد شهيد بشود، نمي خواهد حتي اين ده تومان را داشته باشد. امام در مرحلة عرفان عملي افراد را به اينجا رسانده است.

منبع :کتاب تمدن اسلامي در انديشه امام
به نقل از آيت الله توسلي

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عکسهایی از بقیع شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۵ 10:15

اما دخترم فاطمه

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اما دخترم فاطمه، او سيدة نساءالعالمين از اولين و آخرين است، و او پاره ى تن من و نور چشم من و ميوه ى قلب من و روح ميان دو پهلوى من و حوراء انسيه است.



نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات تفحص شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۵ 10:7

به بهانه شهادت، بیاد تفحص

مجيد روضه‌خوان شده‌ بود

هر روز وقتي هوا خيلي گرم مي‌شد، نزديكي‌هاي ظهر مجيد يك بطري آب معدني برمي‌داشت و من هم يكي، و راه مي‌افتاديم توي دشت.كسي كاري به كار ما نداشت. آخر توي اين هوا كسي نمي‌توانست زياد ...

هر روز وقتي برمي‌گشتيم، بطري من خالي بود، اما بطري مجيد پر بود. لب به آب نمي‌زد. همش دنبال يك جاي خاص مي‌گشت. تو اين گشتن چيزهاي جالبي ديدم، اما مجيد دنبال چيز ديگري بود.

نزديك ساعت يازده بود. روبه‌روي يك تپه خاك معروف به «كله قندي» با ارتفاع هفت تا هشت متر نشسته بوديم و ديد مي‌زديم كه مجيد بلند شد. خيلي حالش عجيب بود. تا حالا مجيد را اين طور نديده بودم. هي مي‌گفت پيدا كردم. اين همون بلدوزره و...

يك خاكريز، جلوي خاكريز سيم خاردار، روي سيم‌خاردار دو تا پيكر شهيد كه به سيم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده تا پيكر ديگر. جمعاً شانزده شهيد.

مجيد بعضي از آنها را به اسم مي‌شناخت. مخصوصاً آنها كه روي سيم خاردار خوابيده بودند. جمجمه شهدا با كمي فاصله روي زمين افتاده بود.

بطري آب را برداشت، روي دندان‌هاي جمجمه مي‌ريخت و گريه مي‌كرد و مي‌گفت: بچه‌ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه آب براتون ضرر داشت و... مجيد روضه‌خوان شد و ...

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

علی برگشت. شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۵ 7:39

فرمانده بودی،مفقود شدی، حالا شهید هستی.

فرمانده قرارگاه سری نصرت، بالاخره آمد.

پس از سالها چشم انتظاری سردار بزرگ اسلام، علی هاشمی عزیز میل وطن نمود و هفته گذشته، به همراه کاروان شهدا برسر ما ایرانیان منت نهاده، و شور و شعف را به جمع همرزمانش بازگرداند.


برکتی که خون شهید، دارد بر کسی پوشیده نیست، با همین ماموریت، به خاک وطن بازگشته اید تا شاید تلنگری باشد بر ما که گرد و غبار غفلت تمام وجودمان را فراگرفته و بداخلاقی ها و پلیدی ها پاکی روحمان را به مسلخ برده است.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

لبخند سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۱ 8:43
رزمندگان

بلند شو کمی استراحت کن

 منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جا جا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی.

اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی . خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید. چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش : ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد، بعد می گفت : « بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره بخواب پسرم !» حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح ! که همه می مردند از خنده ؛

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن : ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و ...

یا آن شوخی قدیمی که : " پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید : "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید : «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده !»

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

شوخی سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۱ 8:41

النظافة من الایمان :

 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می کرد و درباره ی آن توضیح می داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی -  رزمی به جبهه آمده است . والا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعید گاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و ال …؟» تا بچه ها در عین نا باوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافة من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می مانند و او با قیافه ی حکیمانه ای می گوید : «ای بی سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است ».

 با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت : «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه ها فی الفور گفتند: « نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه !»


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

لبخندهای پشت خاکریز شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۸ 10:59

طنز و عرفان

الان  اگر بگویید که سرمایه عرفانی شما چیست ؟ ما می گوییم قرآن هست ؛ نهج البلاغه هست؛ صحیفه سجادیه هست؛ مناجات شعبانیه هست؛ دعای کمیل و ندبه هست ؛ ولایت اهل بیت هست ؛ لیله القدر هست ؛ نماز و روزه هست؛ عاشورا هست ؛ این ها منابع عرفانی ما هستند ، اما واقعاً من می خواهم بگویم باید اضافه کنیم دفاع مقدس هم هست.

روحیه رزمندگان مخلص ، آن هایی که درک کردند آنجا چه کار باید بکنند ، این ها هم جزو همان منابع عرفانی ما هستند. طنز جبهه های ما از برگرفته از معرفت خدایی بچه هاست. اگر آن روحیات عارفانه بچه ها تو جبهه ها نبود ، فضا فضایی نبود که آدم حال  و هوا و حوصله طنز و شوخی داشته باشد . این طنز از آن روحیات معنوی و عرفانی و مایه های اعتقادی عمیقی که آن حال و هوا را پشتیبانی می کرد برمی خاست.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

به زیبایی لبخند شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۸ 10:53

دعای 5 ریالی

یک بار که برای عملیات می خواستم به جبهه بروم ، در خیابان ارم قم ، یکی از دوستان قدیمی و صمیمی را که پیش از انقلاب هم دوره ای من بود، دیدم ، گفتم ما ان شاءالله داریم می رویم جبهه .

ایشان گفت : من یک دعایی بکنم برایتان که سالم برگردید: « ان الله لرادک الی معاد» دعا که کرد. من هم به شوخی دست کردم در جیبم و یک 5 ریالی که آن موقع می شد یک نان سنگک با آن خرید درآوردم و به دستش دادم . او هم با پرروئی گرفت.

پیش از آن من چندین بار جبهه رفته بودم . هیچ وقت هم مجروح نشده بودم . این بار مجروح برگشتم. وقتی برگشتم آن بنده خدا را که دیدم گفتم : آن 5 ریالی از گلویت پایین نرود. قبلاً هیچ وقت مجروح نمی شدم . این بار که تو دعا خواندی زخمی شدم ! ایشان هم با متانت خاصی برگشت و گفت : شاید به خاطر همان 5 ریالیه که الان اینجا هستی!

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۸ 8:38

فرمانده ی با پرستیژ

علاقه خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشت، هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می داشت؛ یادم نمی آید توی سنگر، چادر، خانه، یا جای دیگری با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.

یک بار با هم می خواستیم برویم جلسه، پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما. نرفتم تو. به اش گفتم: اول شما برو. لبخندی زد و گفت: تو که می دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم. به اعتراض گفتم: حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!

گفت: برای چی؟

گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.

مکثی کردم و زود ادامه دادم: این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره.

خندید و گفت: اون پرستیژی که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!

خاطره به نقل از سردار سید کاظم حسینی فر

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

فیلسوف شهید پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۶ 11:12

استاد شهيد مطهري : شهادت، تزريق خون است به پيكر اجتماع. اين شهدا هستند كه به پيكر اجتماع و در رگ‌هاي اجتماع،  خاصه اجتماعاتي كه دچار كم خوني هستند، خون جديد وارد مي‌كنند.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دانلود رایگان برای همه پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۶ 10:46


شبكه فرهنگی «امتداد»، نسخه موبایلی شماره 50 ماهنامه «امتداد» را آماده كرده و برای دانلود در دسترس علاقه ‌مندان قرار داده است. از جمله مطالبی که در این شماره می خوانیم:

«شب رسوایی مرگ؛ برداشتی از دست ‌نوشته شهید یحیی عامری»

«برخی نمی‌خواهند روز باشد»

«درسوئیس لباس‌ های ‌مان راآتش زدند؛خاطرات خواندنی جانباز شیمیایی محمدصادق روشنی»

«جنگ و طعم چای تلخ»،

«فقط مونولوگیم، دیالوگ نداریم؛ گفت‌ و گو با ایرانی مقیم انگلستان، كسی كه در غرب هم به ارزش‌های دفاع مقدس پایبند است»،

«می‌خواهم بجنگم، خمینی تنهاست؛ روایت منتشر نشده از عبدالله ضابط در طلائیه»

و «عاشورا را به چشم دیدم»

دانلود برای موبایل  

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

اتل متل یه بابا سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۴ 11:9

شعری زیبا از مرحوم ابوالفضل سپهر به همراه فایل صوتی آن

اتل متل یه بابا 

اتل متل یه بابا

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداكار 

اتل متل بچه‌ها

كه اونارو دوست دارن

آخه غیر اون دوتا

هیچ كسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتا


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

نعم سیّدی!!

 عراقی ‌ها بالای سر هر شهیدی كه می‌رسیدند، با شلیک چند تیر خلاص، از كشته شدن نیروهای ایرانی، اطمینان حاصل می‌كردند و می‌رفتند. نوبت به من كه رسید، یكی از بعثی‌ها لوله‌ی اسلحه را روی پیشانی‌ام گذاشت و بی‌آن‌كه شلیک كند، مشغول باز كردن ساعت روی دستم شد!!

یكی از بعثی ‌ها هیجان زده فریاد زد: حَی... حَی... یعنی او زنده است. چند تن از فرماندهان عراقی سراسیمه آمدند و با مشت و لگد به جانم افتادند. با هر ضربه‌ی پوتین كه به شكمم می‌زدند، خون از محل زخم‌ها فوران می‌كرد و بی‌اختیار ناله می‌كردم.

آن ‌قدر كتک زدند كه اغلب بچّه‌ها مدتی به حالت اغما و بی ‌هوشی روی زمین افتاده بودند. سرگرد «محیط» وقتی این وضعیت را دید، با لحنی فاتحانه گفت : «دربین شما كسی هست كه باز هم تمرُّد كند؟» همه یک صدا جواب دادند: «نَعَم سیّدی!!» سرگرد كه از پاسخ‌ های ما سرگیجه گرفته بود، گفت : «جواب مثبت و منفی برای شما فرق نمی‌كند؟»

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

یک شعر زیبا یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۲ 14:18

 

با نامه‌هايت بوي باران مي‌فرستادي

نجمه بنائيان بروجني ـ بروجن

يك جفت پوتين مانده با يك پيرهن تنها

با خاطرات كهنة اين پيرزن تنها

يادش به خير، آن روز از قرآن ردش مي‌كرد

با كاسة آبي كه مي‌لرزيد و... زن تنها

در چشم‌هايش خيره ماند و: زود برگردي

سخت است توي غربت اين شهر، من تنها...


شب‌هاي سختي بود، باور كن براي تو

دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو

روحم فرو مي‌ريخت، هي ديوانه‌ام مي‌كرد

اما صبورم كرده انگاري خداي تو

تكرار مي‌كردم كه امشب... نه، نه فردا صبح

حتماً مي‌آيي يا خودت، يا نامه‌هاي تو...



برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

به بهانه ایام شهادت، به یاد تفحص دوشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۶ 12:3

همه با تو کار دارند حتی ...

سربند مقدس

چند سال پیش که برای تفحص به داخل خاک عراق رفته بودیم، همراه دیگر نیروهای نظامی حاضر در منطقه یک افسر عراقی بود که خيلي مغرور بود. به نيروهايش دستور داده بود در ظرفي كه ايراني ها آب مي‌خورند حق آب خوردن ندارند. همكلام شدن با نيروهاي ايراني خشم اين افسر عراقي را در پي داشت و موقع خوردن غذا، كسي را كه با ما حرف زده بود، با سلاح و تجهيزات به دورترين نقطه مي‌فرستاد و از نهار خبري نبود.

سوار ماشين كه مي‌شد انتظار سلام داشت و تازه جواب سلام هم نمي‌داد و...

ما هيچ كلاس اخلاقي برايش نگذاشتيم، اما...

روزي به من التماس مي‌كرد كه حاجي تو را به خدا اين سربند رو امانت به من بده. من همسرم بيماره. به عنوان تبرك ببرم، براتون برمي‌گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه‌الزهرا». داخل يك نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش كشيد و تحويلمون داد.

از آن به بعد، سفره غذاي عراقي‌ها با ما يكي شد. همه با هم دعاي سفره مي‌خوانديم و بعد از غذا دعا مي‌كرديم.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عکس شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۴ 11:9

بدون شرح ...

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

نبرد زنان چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ 10:4

داستان های واقعی از نبرد زنان

صحنه های نبرد زنان در دفاع مقدس

بانوان

بسیارند کسانی که خود شاهد جنگیدن و شهادت دختران و زنانی در جبهه های جنوب ، در خرمشهر و آبادان بوده است. زنانی که رزمندگان را تشویق می کردند و خود، گاه سلاح بر کف با دشمن می جنگیدند. برخی از این دختران و زنان برای امداد یا پرستاری و مداوا به جبهه می آمدند و در همان جا به شهادت می رسیدند یا در تنگنای جبهه ، سلاح به دست می گرفتند و می جنگیدند و به شهادت می رسیدند .

شهید پروین حاجی شاه که بعد در هیات رمان « نخل های بی سر» اثر قاسمعلی فراست، به شهادت او پرداخته شد، از آن جمله است. اسارت برخی از خواهران در آغاز جنگ، گواه روشن دیگر بر این ادعاست. بعد دیگر این حضور،همان گونه که اشاره شد، کمک پزشکی، پرستاری و امداد در جبهه های نبرد بود.

چند دختر جوان مشغول پانسمان و مداوای زخم ها بودند. دختری جوان سر یکی از رزمندگان را بر زانو گرفته بود. رزمنده جوان تمام سطح لباسش خون آلود بود : « به بچه ها برس»، معلوم شد خواهر و برادرند.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات کوچولو پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۶ 12:31

 برو ، بریم حاج آقا ...

وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....

لبخند
 
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .

نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .

 

منبع: سایت تبیان

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خانه‌اي با عطر حميد پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۶ 12:25

 بنا به درخواست شما دوباره این پست را ارائه کردم.

باکلاس، اتو کشيده

 شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضي‌ميرسعيد از زبان همسرش

وقتي وارد زندگي‌اش شدم، توجه نزديك به وسواسش به پاكيزگي لباس و بدن، سلامتي جسم، درس خواندن و تلاش كوشش او براي زندگي بهتر داشتن، به دلم انداخت نكند اشتباه كردم. حميد جوري پيش مي‌رود، انگار قرار است سال‌هاي طولاني زندگي كند. براي همه چيز برنامه‌ريزي دارد. و كاملاً مطمئن و اميدوار پيش مي‌رود. اما...

 

 

ادامه را در ادامه مطلب بخوانید ...


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

در بهانه سالروز شهادتش دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۳ 10:11

پرونده ناتمام ترور صیادشیرازی در فرانسه

تصویر بزرگ

فرزند شهید سپهبد صیاد شیرازی در گفت‌وگویی مشروح که با هدف بررسی زاویه‌ دیگری از ترور وی و همچنین ویژگی‌های برجسته شخصیتی این شهید صورت گرفت، به بیان ناگفته‌هایی در مورد این شهید و حادثه‌ ترور وی پرداخت.

شب قبل از ترور چه مسائلی بین شهید صیاد شیرازی و خانواده گذشت؟

آن سال من سوم دبیرستان بودم و شب شهادت ایشان، شب امتحان درسی بنده هم بود و برای استفاده از محضر ایشان و طرح مسائل درسی خود به ایشان مراجعه کردم؛ چراکه بر ریاضیات و زبان انگلیسی تسلط کاملی داشتند.

ایشان هم تازه از سفر مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) و دیدار با والده برگشته بودند و روحیه معنوی قوی هم در وجودشان بود و این روحیه معنوی را به فضای خانواده نیز انتقال داده بودند.

در صبح روز ترور شما در صحنه حاضر بودید، واقعه ترور ایشان چگونه بود؟



برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

یک شعر زیبا دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۳ 9:32

هدیه به کسانی که ایام نوروز و لحظه تحویل سال را درمناطق عملیاتی جنوب سپری کردند:

هفت سین جبهه

بچه ها تحویل سال

یادش بخیر شلمچه

چیده بودیم تو سفره

سربند و یک سرنیزه

بچه ها خیلی گشتن

تو جبهه سیب نداشتیم

بجای سیب تو سفره

کمپوتشو گذاشتیم

تو اون سفره گذاشتیم

یه کاسه سکه و سنگ

سمبه به جای سنجد

یه سفره رنگارنگ

اما یه سین کم اومد

همه تو فکری رفتیم

مصمم و با خنده 

همه یک صدا گفتیم

  به جای هفتیمن سین 

تو سفره سر می ذاریم

سر کمه هر چی داریم  

پای رهبر می ذاریم

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

چند لحظه با سیدمرتضی پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۱۹ 12:21

به بهانه سالروز شهادتش: 

زندگی زیباست،اما شهادت زیباتر

"زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.

و مگر نه آن‌که خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح، آباد شود.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند.

و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید.

ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش".

سید شهیدان اهل قلم ، شهید سید مرتضی آوینی

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عید همه مبارک ... سه شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۵ 11:57
النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر كاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌كرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌كس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یكی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هركس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود كه مثل توپ در فضای چادر می‌تركید.


اخوی شفاعت یادت نره :

غواص

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

تحقیق سه شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۵ 9:0

نقش پیشانی بند در جبهه

سربند

سربند یا پیشانی بند، مهمترین ابزار روانی - تبلیغی و فرهنگی در ۸ سال دفاع مقدس به حساب میآید.

پارچه های رنگی مستطیل شکل با ابعاد تقریبی 5/25 سانتی متر که منقش به نام های مبارک ائمه اطهار  و جمله ها و کلمات تبلیغی مانند یا زهرا - یا فاطمه - یا قائم آل محمد - یا حسین - یا علی - یا زینب - یا ابالفضل العباس - یا ابا عبدالله لا الله الا الله - الله اکبر - عاشقان شهادت - نصر من الله و فتح القریب و... بود که به شدت مورد علاقه و استفاده رزمندگان قرار گرفت و نقش محوری خود را در جبهه ایفا نمود و کاربرد آن در جبهه روز به روز بیشتر می شد.

در اوایل جنگ این سربندها توسط واحد تبلیغات و توسط خطاطان و خوشنویسان بسیجی و با رنگهای روغنی و پلاستیکی بر روی پارچه هایی به رنگ قرمز - سبز  - زرد و... نوشته می شد و بعدها پس از استقبال از سوی ستاد پشتیبانی جنگ به تیراژ وسیع چاپ و توزیع گردید.

پیشانی بندهایی که در سال ۶۱ با دست نوشته شده است

موارد کاربرد عمده این پیشانی بندها قبل و در حین عملیات چشمگیر بود و سوژه عکاسان جنگ و فیلبرداران می گشت به طوریکه قبل از عملیات رزمندگان برای دوستان خود سربندها را بر روی سر و کلاه نظامی ( مسی) و.. می بستندد و با دیدن آن روحیه ای مضاعف گزفته و با اتکا به نام مبارک منقش شده به صفوف دشمن حمله می بردند.


سربند

نقش پیشانی بندها در جبهه ها را میتوان بدین صورت برشمرد.

۱- نقش روانی نیروبخشی و توان مضاعف گرفتن

۲- ایجاد دلهره و رعب و وحشت بین دشمنان در مشاهده این پیشانی بندها

۳- تبلیغ فرهنگ روحیه پذیری از نام مبارک ائمه اطهار در بین رزمندگان

۴- وجود زیبایی ظاهری و معنوی در چهره رزمندگان


سربند

پیشانی بند به جا مانده بر روی پیکر شهدا  و یا آثار بجا مانده  چشمان هر بیننده ای را پر از اشک

مینماید.


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

بازم خاطره شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۲ 10:7

چرت نزنین!

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

آخرین وصیتنامه پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۲۰ 12:43
ماجراهای وصییتنامه های من
در بیمارستان اسماعیل کمالی آمد کنار تختم وگفت:"کاری داری که بتوانم برایت انجام دهم؟

گفتم:"می خواهم وصیت کنم."

خندید وگفت:"به شرطی که ما را ضایع نکنی!وصیت کن،شهادتین را بگو وتمام..."

در حالی که قیافه ای کاملا جدی به خود گرفته بودم،آدرس خانه مان را روی کاغذی نوشتم وبه او دادم وگفتم:سعی کن خیلی زود وصیت نامه ام را به خانواده ام برسانی!

کمالی رفت ومدتی بعد نامه را به خانواده ام رساند.مدتی گذشت تا......در عملیات کربلای چهار وصیت نامه ای را نوشتم وبه دست محرم رازم،اسماعیل کمالی دادم.خندید ووصیت نامه را گرفت.گفتم:"قول می دهم این آخرین وصیت نامه ای باشد که می نویسم!"

                                             

من در آن عملیات زخمی شدم اما اسماعیل کمالی که هرگز حرفی از وصیت نامه نمی زد،به شهادت رسید.باورش سخت بود.من همیشه آماده ی شهادت بودم ووصیت نامه می نوشتم،اما او شهید شده بود!وقتی جسدش را تحویل گرفتم،هنوز وصیت نامه ام در جیب بغلش بود.او را در آغوش کشیدم وساعت ها گریستم.  

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

ویژه نامه حاج ابراهیم چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۹ 13:10
امروز چهارشنبه نوزدهم اسفند سالگرد شهادت یک فرمانده دلاوراست.
ویژه نامه شهادت حاج محمد ابراهیم همت
در تماس بی سيم با فرمانده قرارگاه جزيره جنوبی، گفتم حاجی چطوره؟ وضع اش را سريع بگو. گفت گفتني نيست. گفتم ولی تو به من مي گويی. چي شده؟ گفت همت شهيد شده! نتوانستم بايستم. نشستم... عراقی ها حتی جشن گرفتند. توی رسانه هاشان با خوشحالی اعلام کردند يکی از فرمانده های قوی ايران را کشته اند.
همسرش در این باره می گوید:
حاجي به من مي‌گفت من در مكه معظمه از خدا خواستم كه نه اسير شوم و نه معلول و نه مجروح. فقط زماني كه آنقدر نزد او عزيز شدم كه جزو اوليائش قرار گيرم و همنشيني با پيامبر(ص) را نصيبم كند: مرا در جا شهيد كند، آن‌چنان كه لحظه‌اي بعد وجود نداشته باشم.

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

بنا به درخواست شما سه شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۸ 11:23

دل نوشته: طلائیه با من سخن بگو

طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باكری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاكی بود كه عراق گرفت و آخرین خاكی بود كه ول كرد!

طلائیه

قدم به قدم خاك طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا كسی شهید نشده! پس خلع نعلین میكنی و پابرهنه بر خاك مقدسی قدم مینهی كه فقط ملائكه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی كردند...

طلائیه چه حس غریبی داری... دلم برایت تنگ می شود...

طلائیه!

با من سخن بگو و پرده از رازی بردار كه سالها تو و خدای تو شاهد آن بوده اید.

طلائیه!

چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با كسی سخن نمی گویی و سكوت پیشه كرده ای. اما سكوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می كند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سكوت تو می گویند و من از سكونتی كه در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت كه مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله كردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من كه توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم.

طلائیه با من سخن بگو

طلائیه!

می گویند، اینجا جایی است كه شهیدان حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاك پاكت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفایند.

طلائیه!

من در این سرزمین حتی به قمقمه های عطشان سلام می دهم و سراغ عباس های تشنه لب را از آنان می گیرم . مگر می توان سالك عاشورا بود و تشنگی را فراموش كرد و از كنار حلق های شعله ور بی تفاوت گذشت.

طلائیه!

من با تمام وجود در تو جاری می شوم تا در میان نیزارها و نیزه شكسته ها، سرهای ستاره گون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از…

طلائیه!

طلائیه با من سخن بگو

از فراز همه روزهایی كه بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در كویر مانده را فرونشان. می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شكفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی كه آشیان نكرده اند.

طلائیه!

می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی كه در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمده ام ردپای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست وجو كنم. اینجا عطر او لحظه ها را پركرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می كند.

طلائیه!

من از سكوت راز آلودت درسها آموخته ام! با من سخن بگو!!!


منبع : سایت شهید اوینی

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

شرط ازدواج یکشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۶ 11:49
شرط و شروط ازدواج

داماد می گه عروس خانم شرطی گذاشته که من تا حاجی این شرط رو قبول نکنه؛منم قبول نمی کنم.

میرن دنبال حاجی که بیا گره ی کار ما به دست شما باز میشه.

سرسفره عروس خانم می گه هرچی آقا داماد گفته من قبول کردم ولی اینکه بخواهد بعد از ازدواج بازم بره جبهه رو نمی تونم قبول کنم باید جلوی همه قول بده که دیگه نمی ره جبهه؟!

حاجی چند لحظه ای ساکت میشه وبه آقا داماد می گه قبول کن!

آقا داماد مثل بقیه مبهوت به حاجی فقط نگاه می کنه....

بهد از چند لحظه حاجی می گه:خوب،حالا کسی هست توی این جمع بتونه به من یک قولی بده؟

پدر عروس می گه:حاجی من هستم!     

                                                                                  

حاجی عبدالحسین برونسی می گه:شما قول به من می دی وقتی اون دنیا وتو قیامت حضرت زهرا(سلام الله علیها)از این آقا داماد پرسید: چرا به وظیفه ات عمل نکردی؟شما جوابگو باشی؟

همه گریه افتادن!حتی عروس خانم.....

(گزیده ای ازفیلم به کبودی یاس،حتما برای تماشابرید)

منبع : وبلاگ جاودانگی از شهیدان است.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطرات شعر دفاع مقدس شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۵ 10:0

این متن را از نشریه امتداد انتخاب کردم. جالبه:

 با تعدادي از اساتيد و دوستان شاعر، براي تقويت روحية رزمندگان و برگزاري مراسم شعرخواني به مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم. مراسم در خرمشهر آغاز شد و دوستان ما در حضور بچه‌هاي رزمنده به قرائت اشعار خود پرداختند...

اما هر چه زمان مي‌گذشت، مجلس هنوز سرد بود و به قول معروف «نمي‌گرفت».

در همين اثنا رزمنده‌اي وارد مجلس شد، با هيبتي خاك‌آلود و خسته... مشخص بود كه تازه از ميدان نبرد برگشته و بلافاصله پشت تريبون رفت و گفت: بچه‌هاي من، همين الآن از صحنه نبرد برمي‌گردم و هنوز، بوي خون دوستانم را كه كنار من شهيد شدند، حس مي كنم، آن وقت با حالتي منقلب شروع كرد به خواندن اين شعر معروف «مي‌گذرد كاروان...» كه نمي‌دانم از كيست، همزمان با اين قرائت شعر چنان اوضاع مجلس دگرگون شد و ناله و گريه‌اي برخاست كه اگر كسي از آنجا مي‌گذشت گمان مي‌كرد آنجا مجلس روضه است...

 

اين خاطرات را حسين آقاي اسرافيلي، دبير پانزدهمين كنگره سراسري شعر دفاع مقدس تعريف مي‌كرد و مي‌گفت: نمي‌دانم چه سري در اين حال و هواي جنگ و شهادت هست كه حتي احساس كردن نسيم آن هم، همة مردم را منقلب مي‌كند؛ «و من در دلم مي‌گفتم: پس فكر كردي كه من و هم‌سنخ من به دنبال چه چيزي و يا چه نسيمي، هر سال به آن خاكِ خون‌آلود، سفر مي‌كنيم.»

بگذريم...

اگر بخواهيم تاريخچه برگزاري شعر دفاع مقدس را پيدا كنيم... بايد به زندگي رزمندگان شاعر و دلسوخته‌اي مثل مرحوم احمد زارعي مراجعه كنيم، كه با احساس تكليف در بهبوحة  آتش و خون و در مناطق عملياتي، جلسات شعر عاشقي را برپا مي‌نمودند و نهال شعر مقدس دفاع مقدس را نشاندند و آبياري كردند.
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

مقایسه کنید چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۲ 9:0

تو فقط یک بار زندگی می کنی!!!

-------------------------------------------------------

بخش اول

شهید دکتر مصطفی چمران

خدایا آن چنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجین کن

 که در وجودت محو شویم.

-------------------------------------------------------

بخش دوم:

فرازی از نهج البلاغه مولی امیرالمومنین(ع)

مردم! شما چونان مسافران در راهید، که در این دنیا فرمان کوچ داده شدید، که دنیا خانه اصلی شما نیست و به جمع آوری زاد و توشه فرمان داده شدید.

حال که تندرستید نه بیمار، و در حال گشایش هستید نه تنگدستی، در آزادی خویش پیش از آنکه درهای امید بسته شود بکوشید، در دل شبها با شب‏زنده‏داری و پرهیز از شکمبارگی به اطاعت برخیزید، با اموال خود انفاق کنید، از جسم خود بگیرید و بر جان خود بیفزایید و در بخشش بخل نورزید.

آگاه باشید این پوست نازک تن، طاقت آتش دوزخ را ندارد! پس به خود رحم کنید، شما مصیبت‏های دنیا را آزمودید، آیا ناراحتی یکی از افراد خود را بر اثر خاری که در بدنش فرو رفته، یا در زمین خوردن پایش مجروح شده، یا ریگ‏های داغ بیابان او را رنج داده، دیده‏اید که تحمل آن مشکل است؟

-------------------------------------------------------
این دو بخش را با هم مقایسه کنید و نظر بدهید.
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دانلود کنید ، کتاب بخوانید. دوشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۱۰ 13:50

گناه و گلوله

کتاب قابل دانلود 

کتاب

 موضوع : مجموعه خاطرات

نویسنده :  عباس فیاض

ناشر :  نشرستاره ها

تاریخ نشر : 1380

خاطرات سردار شهدی مهدی میرزایی  

 

برای دریافت کتاب ، کلیک کنید .

منبع سایت تبیان

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خرازی ما شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۰۸ 9:45

به بهانه هشتم اسفند سالروز شهادت حاج حسین:

شهید خرازی در کلام آوینی عزیز

... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار. او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است.

مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

برنامه زندگی ات چیست؟ پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۰۶ 13:14

اقای ریگی سلام.

برادر محمدابراهیم همت  سلام.


چگونه گذراندی
جوانی ات را،عمرت را ؟!

آبرویت را، دارایی ات را، چگونه هزینه کردی؟؟

هر دوتای شما حدودا هم سن هستید.

هردوتای شما سلاح در دست گرفتید.

هردوتایتان ایرانی هستید.

و هردوی شما خود را آواره کوه و بیابان نمودید.

اما  تاریخ و مردمانش با شما چه خواهند گفت؟!

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

یا صاحب الزمان چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۰۵ 11:40


همه خسته شدیم از :

از همه آنان که شهدا را براي تيراژ مي خواهند

از آنان که ديروز را ديدند و امروز را در حسرت ديروز به ديروزي تبديل مي کنند که فردا حسرتش را خواهند خورد؟

از آنان که چشم به فردا دوخته اند و امروز را فراموش کرده اند

از آنان که با شنيدن نام « خردل» به ياد چاشني غذا مي افتند

از آنان که با شنيدن نام « موج» تنها به ياد جزاير هاوايي مي افتند

از آنان که با شنيدن نام « توپ» مارادونا در خاطرشان زنده مي شود نه شهيد حاجي پور

از آنان که چوبه محمل و سر زينب را ديدند و منبر و منطق او را نه

از آنان که غنايم جنگي را در زمان صلح از شهدا مي گيرند



نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

حرف حساب دوشنبه ۱۳۸۸/۱۲/۰۳ 12:0

شما تشریف نداشتید!!!

 وقتی که همه آبها از آسیاب افتاد، عده‏ای در مهرآباد از هواپیما پیاده شدند. چمدان بعضی‏هاشان پُر بود از پول و کارت اعتباری، و داخل سامسونت برخی دیگر پُر بود از پرونده‏های تحصیلی و مدارک تخصصی، آنهایی که وجودشان را برای مملکت از شر این جنگ خانمان‏سوز حفظ کرده بودند! بعد از چند روز استراحت خیلی روشن‏فکرانه پرسیدند: «چرا جنگیدید؟»

و بعضی‎ها که صدایشان در اثر استنشاق گازهای شیمیایی درنمی‏آمد و بعضی دیگر که کس و کارشان را از دست داده بودند و آهسته گفتند: «ما نجنگدیم، دفاع کردیم.»

شما تشریف نداشتید، یک عده آمده بودند خرمشهر و بهنام محمدی سیزده ساله سعی کرد آنها را بیرون کند، اما  نشد، غیرتش تحمل ماندن را نداشت و رفت.

شما تشریف نداشتید، سوسنگرد را که گرفتند، چه بلاها که بر سر زنان و دختران بی‏پناه آوردند.

شما تشریف نداشتید، شهرها را که بمباران می‏کردند، بچه‏های کوچک زیر آوار می‏ماندند.

شما تشریف نداشتید،   ما نجنگیدیم، ما دفاع کردیم.

منبع: وبلاگ ضیافت آسمانی

نویسنده وبلاگ "زندگی بیست" در بخش نظرات چنین نگاشته اند:

در خواب وخیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج وملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسل سپید بخت سوم بودیم !

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ

 

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

آشپزباشی شنبه ۱۳۸۸/۱۲/۰۱ 9:45

یکی یا دوتا

به بهانه پخش سریال آشپزباشی

محمد هادی خالقی

چند روز پیش زندگی نامه یکی از فرماندهان عالی رتبه جنگ را که در مصاحبه با همسر  وی بیان شده بود،  می خواندم .چقدر جالب بود آشنایی این خانم و آقا در صحنه های سخت و پر تلاطم و بالاخره ازدواج و تداوم زندگی آنها تا امروز.

اینکه این زن دارای تحصیلات عالی و جایگاه اجتماعی و مدیریتی خوبی است و فرزندان خوبی هم، تربیت کرده ، بسیار قابل توجه است. همچنین این نکته که در کوران حوادث و مشکلات جایگاه مرد و زن در کانون خانواده حفظ شده و صمیمیت آنها از بین نرفته است، قابل تامل است.

در زندگی نامه شهیدان همت و باکری و برونسی و... هم خوانده بودم که چگونه دیگر کلمه "من" را فراموش کرده اند و فقط به "ما" می اندیشند.آنجا گرچه به ظاهر زن، مدیر یا حسابدار یا فرمانده نیست و نبوده، اما عزت و شهرتی شگرف پیدا کرده و حالا الگویی برای همه تاریخ شده است.

در سریال "آشپزباشی" نفهمیدم که چگونه آن آقا و خانم مدیر پس از حل آن همه سختی ها و مشکلات نتوانستند بر مشکلی کوچک غلبه کنندو اصلا در جامعه امروزی ما که خانمها جایگاه اجتماعی خود را پیدا کرده اند، چه لزومی دارد مطرح شدن این مباحث؟!

ای کاش داستان زندگی امام خمینی (ره) را می دیدیم تا مدیرترین اسطوره تاریخ به ما آداب زندگی و مهربانی و گذشت و سیاست و مدیریت را می آموخت. راستی که زندگی نامه شهدا چقدر زیبا و مترقی است هنوز!

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطره پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۹ 11:58


هوای مه آلود در شلمچه

آن طرف كانال عده‌ای داد می‌زدند: «برادرها از این طرف»، تكبیر هم می‌گفتند، ... هاج و واج مانده بودیم. براساس نقشه‌های ما در آنجا هنوز باید عراقی‌ها می‌بودند. مه دید ما را كور كرده بود.

مانده بودیم. هوای مه‌آلود، قدرت تشخیص درست و حسابی را از ما گرفته بود. هم آن طرف كانال فارسی حرف می‌زدند، هم این طرف؛ هم آنها تكبیر می‌گفتند، هم ما؛ هم آنها لباس خاكی داشتند، هم ما، بلاتكلیف بلاتكلیف به گیر و دار ماندن و رفتن دچار شده بودیم.


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

نماز سه شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۷ 12:17

ثواب نماز در حال دویدن !

بنده در گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص) بودم و به ما گفتند سریع به منطقه بروید و ما هم سریع به جزیره برگشتیم و روی یكی از جاده‌های حساس، میدان مین گذاشتیم كه شب قبل از عملیات خود حاج همت مستقیم فرماندهی می‌كرد؛ دعای توسل را خواندیم و با 12 نفر از بچه‌های تخریب تا حدود 100 متری عراقی‌ها در آن تاریكی شب نزدیك شدیم، اما انگار عراقی‌ها كور شده بودند؛ جلوی پای عراقی‌ها میدان مین زدیم و زمانی كه به عقب برمی‌گشتیم، هوا تقریبأ روشن شده بود.

صبح بود و هنوز عراقی‌ها متوجه میدان مین نشده بودند؛ در دو طرف مكانی كه عراقی‌ها مستقر بودند، مرداب بود و در وسط هم ما میدان مین كاشته بودیم؛

 زمانی كه به عقب برگشتیم متوجه شدیم كه بچه‌های پدافند در كانال هستند و به همین خاطر جا كم بود و ما مجبور بودیم به مقر برگردیم و چون در دید عراقی‌ها بودیم باید تا مقر می‌دویدیم و حتی در آن حالت دویدن بود كه بچه‌ها نماز صبحشان را خواندند.

چند وقت بعد از آن روز، بچه‌ها از آیت‌الله مشكینی پرسیدند «كه نماز صبح را اینگونه خواندیم» و آیت‌الله مشكینی شروع كرد به گریه كردن و گفت «من حاضرم چند سال عبادتم را با یك ركعت نماز شما عوض كنم»؛ زمانی كه عراقی‌ها خواستند حمله كنند به این میدان مین برخورده بودند و چند نفرشان كشته شده بودند.

فردای آن روز روزنامه‌ها نوشتند كه «جزیره مجنون تثبیت شد»؛ برنامه آن شب را خود شهید همت به طور مستقیم فرماندهی كرد و پس از تثبیت شدن جزیره مجنون بود كه به فیض رفیع شهادت نائل شد.

منبع : وبلاگ قاصدک

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

تفحصی در خاطرات دوشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۶ 10:36


به بهانه شهادت، به یاد تفحص


گفتيم يا اباالفضل، اباالفضل‌ها پيدا شدند

ايام عيد بود. دقيقاً يادم نيست چه سالي، ولي آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچه‌هاي 31 عاشورا مراسم جشني برپا شد.

 گفت: بگو يا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ايشان گفت: ديشب به آقا متوسل شديم. امروز هم به‌نام ايشان مي‌رويم عيدي را از دست آقا بگيريم.

 گفتم: بگذاريد كار كنيم، اگر شهيد بعدي هم اسمش ابوالفضل بود، اينجا گوشه‌اي از حرم آقا اباالفضل(ع) است.

 


برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

انقلابی بودن، انقلابی ماندن چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۱ 15:40

بهمن ماه زمان خروش روشنفکران


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

حاج حسین یکتا دوشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۹ 12:44



وبلاگر ها بخونن، فقط


پس جنگ را همه باور کردند اما همه جبهه نرفتند وگرنه جنگ ما 8 سال به طول نمی انجامید

رفقا دو حالت بیشتر ندارد و در واقع وسط ندارد یا هستیم، یا نیستیم حال اگر هستیم اتفاق بعدی می افتد، دیگر خانه خرابید و زندگی تعطیل است و همه جبهه، به قولی زندگی در زیر سایه جنگ.

وبلاگنویس نمی تواند قلبی را فتح کند مگر قبلش خودش فتح شده باشد حال چه کسی شما را فتح کرده و قلب شما در دست کیست.

رفقا کار تنگ و تنگ تر می شود و شبهات بیشتر هم می شود چراکه قرار است با اخلاص ترین ها انتخاب شوند و بی ریشه ها پیشه ها جمع شوند و راهی کوفه و نبرد اصلی شوند.در این عرصه کجای کار هستید.

خداوند رحمت کند ایت الله احمد میانجی که می گفتند آقا محمد حسین این انقلاب تعزیه خوانیه قبل از ظهور است.
رفقا شلوغی های عالم دلیل بر خبریست و مادری به خود می پیچد گویی وضع حملی در راه است و قرار است فرزندی به دنیا بیاید و دنیا به خودش می پیچد.
چه کار می خواهید بکنید برای امید دادن و برای تهیه یک شبکه اجتماعی بزرگ؟



برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

عدد و رقم شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۷ 9:33

از میان امارها

در طول انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي تعداد 4770 زن به شهادت رسيده اند كه 2253 نفر مجرد و 2417 نفر متاهل بوده اند و از اين تعداد ، 4363 نفر از آنها در جنگ تحميلي به شهادت رسيده اند.

تعداد شهداي كشف شده در عمليات تفحص بيش از 48000 شهيد مي باشند.

بزرگترين گور دسته جمعي كشف شده مربوط به شهداي طلاييه بوده و تعداد پيكرهاي مطهر 140 شهيد يكجا كشف شده است.

بزرگترين تشيع جنازه انجام شده شهدا در سال 1373 با تعداد 3120 شهيد بوده است.

طي 48 مرحله تبادل بين ايران و عراق پيكر هاي مطهر 4829 شهيد دفاع مقدس با اجساد 6902 نفر از سربازان عراقي مبادله شده است.َ


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

تفحص پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۵ 9:12

به بهانه اربعین، به یاد تفحص

بي‌سر و سامان توأم يا حسين

روز تاسوعاي حسيني سال 1370 قرار شده بود پنج شهيد گمنام از بچه‌هاي حماسه‌آفرين سرزمين آسماني شرهاني در شهر دهلران طي مراسمي باشكوه تشييع شوند. بچه‌هاي تفحص در بين شهداي گمنام موجود در معراج، پنج شهيد را كه مطمئن بودند گمنام‌ هستند، انتخاب كردند. ذره ذره پيكر را گشته‌ بوديم. هيچ مدركي به‌دست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يك شهيد گمنام كه سر به بدن نداشت نيز به نيابت از ارباب بي‌سر، آقا عبدالله‌الحسين(ع) تشييع و دفن شود.

كفن‌ها آماده شد. ‌هميشه اين لحظه سخت‌ترين لحظه براي بچه‌هاي تفحص است. جدا شدن از پيكرهايي كه بعد از كشف بدن‌ها، ميهمان بزم حضورشان در معراج بوده‌اند. شهدا يكي يكي طي مراسمي كفن مي‌شدند. آخرين شهيد، پيكر بي‌سر بود. حال عجيبي در بين بچه‌ها حاكم ‌شد. خدايا اين شهيد كيست؟ نام او چيست كه توفيق چنين فيضي را يافته كه به نيابت از ارباب بي‌سر در اين قطعه دفن شود؟! ناگاه معجزه شد. تكه پارچه‌اي از جيب لباس شهيد به چشم بچه‌ها خورد. روي آن چيزي نوشته شده بود كه به سختي خوانده مي‌شد: حسين پرزه، اعزامي از اصفهان.

هويت اين شهيد كشف شد و شهيدي ديگر، باز بي‌سر و سامان ديگري از قبيله حسين(ع) جايگزين او شد و در ورودي شهر دهلران در خاك آرميد.


نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

خاطره سه شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۳ 13:14

الغیبة عجب‌ كیفی‌ داره‌ 

تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ كه‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ كتك هایی‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو.

دفاع مقدس‌

خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ كردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ كِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.

جالب تر از همه‌ این‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد كه‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غیبت‌ دیگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌:

ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یك‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌...

خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ كردم‌ و بابت‌ كتكهایی‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌:

ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتكهای‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سركسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.

وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ كربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. كاشكی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ كه‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نكنم‌.
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دیده بانی، یادآوری شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۱۰ 16:2

عکسایتان هم، حرفها دارد برای گفتن، هنوز

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

راهیان نور پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۸ 10:48
ادای احترام 140 آمریکایی به یادمان شهدای گمنام شلمچه
تاکنون شهروندان بیش از نود کشور جهان، از مزار شهدای شلمچه بازدید کرده‌اند که حضور 140 آمریکایی بر مزار شهدای شلمچه در نوع خود، بسیار بی‌نظیر و قابل توجه است، اما متأسفانه نبود مترجم در مناطق عملیاتی دفاع مقدس برای راهنمایی به زبا‌ن‌های عربی، انگلیسی، فرانسوی، ژاپنی و آلمانی، باعث می‌شود که به بسیاری از مشتاقان فرهنگ حماسه دفاع مقدس که از خارج کشور به این مناطق سفر می‌کنند، اطلاعات درخور و شایسته ای داده نشود.
به گزارش خبرگزاری «تابناک»، این زایران آمریکایی که رهسپار کربلای معلا از راه مرز شلمچه بودند، با آگاهی از این که مزار شهدای گمنام حماسه دفاع مقدس در شلمچه است، قبور این شهدا را زیارت کردند.


این گزارش می‌افزاید: زایران آمریکایی با بیان این مطلب که کربلای شلمچه در راستای حرکت آزادی‌بخش انسان در حماسه بزرگ عاشورا و کربلاست، از مقامات ایرانی خواستند برای معرفی اماکن زیارتی شهدای دفاع مقدس که حامل فرهنگ عاشورایی امام حسین (ع) هستند، در سطح جهان تلاش بیشتری کنند. گفتنی است چندی پیش گروهی از مسلمانان هندی به زیارت این منطقه آمده بودند.
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

پاسخ به سوال چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۷ 10:57

پلاک چه کارایی داشته و دارد؟

پلاك قطعه آلومينيومي است كه به صورت گردنبند براي شناسايي رزمندگان استفاده مي شد. بر روي اين قطعه فلز نسوز كدهايي كه مشخص كننده رزمنده و يگان محل خدمت او بود حك شده بود و همه رزمندگان در بدو ورود به منطقه عملياتي موظف به دريافت و استفاده از آن مي شدند.بسياري از پيكرهاي مطهر شهدا و استخوانهاي باقي مانده در مناطق عملياتي بعد از گذشت سالها توسط همين پلاك شناسايي و تحويل خانواده مي شوند.

نویسنده وبلاگ گوهرکمال چنین نگاشته اند:

این قطعه کوچک آلومینیومی تنها قطعه ای است که بعد از سالها میماند تا مادر شهید او را به سینه بچسباند و یاد فرزندش را در دلش زنده کند .

به او نگاه میکند فرزندش را در حال رکوع و سجود ببیند که چطوری برای خدایش به خاک افتاد

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

علی شیمیایی اعدام شد سه شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۶ 15:57

سرگذشت ها، سرانجام ها، عبرت ها

بهرام که گور میگرفت همه عمر

دیدی چگونه گور بهرام گرفت !!

به گزارش شبکه تلویزیونی الجزیره، علی الدباغ سخنگوی دولت عراق از اجرای حکم اعدام علی المجید معروف به علی شیمیایی در ارتباط با پرونده کشتار کُردها خبر داد.

دادگاه عالی جنایی عراق، 27 دی ماه، علی حسن المجید معروف به علی شیمیایی از سرکردگان رژیم بعثی سابق و وزیر دفاع این رژیم را به جرم دستور برای بمباران شیمیایی حلبچه و کشتار هزاران کُرد در سال 1988 به اعدام محکوم کرده بود.
گفته می شود در جنایاتی که به دستور حسن المجید در زمان رژیم بعثی سابق عراق رخ داد، بین 50 تا 100 هزار شهروند عراقی قتل عام شدند.

در اين حمله که مهلک ترين حمله شيميايي صورت گرفته عليه غيرنظاميان به شمار مي آيد، حدود 5 هزار نفر که سه چهارم آنها زنان و کودکان بودند، جان باختند.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

ستون پنجم شنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۳ 14:23
دوست یا  دشمن

محمد هادی خالقی

ستون پنجم دشمن در طول جنگ تحميلي به مزدوران خود فروخته و احزاب و گروهكهاي چپ و راست التقاطي و انحرافي داخلي كه به عنوان نيروهاي نفوذي دشمن عمل مي كردند و در تخريب روحيه مردم و رزمند گان اسلام نقش داشتند اطلاق مي شد.اين گروهكها علاوه بر جمع آوري اطلاعات و اخبار به نفع دشمن مبادرت به اقدامات نظامي هم مي كردند.

این جنس فعالیتها هنوز هم ادامه دارد و گاه چهره های متفاوتی میگیرد وهمه انها در نهایت به یک هدف می رسد. مطلبی قابل توجه در مورد فالیتهای بشر دوستانه را در وبلاگ گوهر کمال بخوانید.

 

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

نقدی بر سینمای دفاع مقدس پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۱ 14:16
جومونگ، ابن سینا، يا شهيد باقري؟
 

محمد هادی خالقی

شايد توضيح و تفسير نام جومونگ در صفحات افسانه هاي تاريخ كشور كره چند سطري بيشتر نباشد، اما به بهترين نحو ممكن ساعتها  براي او شخصيت پردازي كرده اند و اين جومونگ نه فقط براي كره اي ها، بلكه براي بسياري از مردم دنيا يكي از دوست داشتني ترين چهره ها شده است و اين يعني كره اي ها الگو معرفي كرده اند و چيزي براي عرضه كردن دارند. در سريال هاي قبلي آنها «يانگوم» نمونه يك بانوي كامل نشان داده شد و امروز هم جومونگ جواني است، كامل در تمام زمينه ها كه فوق العاده آرمان گراست.

در طرف ديگر ماجرا اگر به یک جوان بگوييم مثلا شهيد حسن باقري را مي شناسي يا نه؟ گيج مي شود و منگ مي ماند. البته تقصيري هم ندارد. او هيچ ذهنيتي از امثال شهيد باقري در ذهن خود ندارد. شيخ بهايي را هم نمي شناسد. از ابوعلي سينا هم فقط چند خطي در كتاب هاي درسي خوانده است. شهيد همت و چمران و کلاهدوز تداعي كننده سرعت بالاي اتوموبيل ها در اتوبان هاي نام گذاري شده به نام اين شهيدان است. نام هايي كه بعضي از آن ها سرنوشت تاريخ را تغيير داده اند و زيبايي هاي بسياري را در عالم حقيقت و نه در افسانه ها خلق كرده اند.

حيف كه اين همه اسطوره داريم و نمي توانيم آنها را معرفي كنيم ..
نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

دیده بان پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۰۱ 13:1
اینجا ...  چزابه

متبرک به نام شهید علیمردانی

 

تنگه مهم و استرتژيك چزابه در شمال غربي بستان ودر مسير جاده اي كه از مرز به طرف بستان كشيده شده قرار دارد. درهجوم 31 شهريور1359 به اين تنگه لشكر 9 زرهي عراق به فرماندهي طالع خليل الدوري حركت خود را آغاز كرد و با وجود مقاومت اندك مدافعان آن،ارتش عراق نتوانست موقعيت خود را تا 2مهرماه 1359 در چزابه تثبيت كند. اما پس از آن تا نيمه آذرماه 1360 اين تنگه در اشغال دشمن بود.تادر عمليات طريق القدس آزاد شد.ا

این منطقه شاهد درگیری های خونین و سخت بوده که خاطراه زحمات شهبد علیمردانی فراموش نشدنی است.

 

 

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

آب،حیات، زنده ها دوشنبه ۱۳۸۸/۱۰/۲۸ 15:42

به یاد تفحص


در فكه كنار يكي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند كه يكي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبه پلاستيكي 20 ليتري آب در دستان استخواني‌اش بود. يكي از دبه‌ها تركش خورده و سوراخ شده بود ولي دبه‌ ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را كه باز كرديم، با وجود اين‌كه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا مي‌گذشت، آب آن دبه بسيار گوارا و خنك بود.

منبع : سایت ساجد

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

تحقیق ورزشی شنبه ۱۳۸۸/۱۰/۲۶ 9:43
 

ورزش در جبهه

اطلاعات موجود نشان مي‌دهد که هشت‌صد ورزشكار در دوران جنگ تحميلي به درجه رفيع شهادت نائل شده‌اند كه از بين اين شهدا شش‌نفر مقام‌هاي قهرماني جهان، هفت‌نفر مقام‌‌هاي آسيايي و 79 نفر عناوين كشوري داشته‌اند.

جالب است بدانیم که این شهدا در رشته‌های مختلف از فوتبال گرفته تا هندبال و شنا و بوکس فعالیت مي‌کردند که بیشترین آمار مربوط به شهدای فوتبالیست است. ورزش در دوران اسارت هم برای آزادگان در شمار کارهایی بود که وقت خویش را با آن پُر مي‌کردند. آزاده‌ای مي‌گوید: تعداد زیادی از برادران اوقات بیکاری خود را با ورزش پُر مي‌کردند. البته ما دو نوع ورزش داشتیم؛ ورزش علنی و ورزش مخفی. ورزش علنی ما عبارت بود از فوتبال، والیبال و مسابقه دو. ورزش‌های مخفی هم شامل کونگ‌فو، کاراته، کیک بوکس مي‌شد. عراقی‌ها با تمرین و تداوم ورزش‌های رزمی شدیداً مخالفت مي‌کردند و اگر مچ کسی را در این مورد مي‌گرفتند، کلاه آن بنده خدا پس معرکه بود و باید خود را برای سلول‌های انفرادی و شکنجه‌های متنوع آماده مي‌کرد.

                      

شیوه کار بچه‌ها به این صورت بود که دو نفر جلو آسایشگاه نگهبانی می‌دادند، آن‌وقت یکی از برادران که در کونگ‌فو زیاد کار کرده بود به چند نفر، حرکات جدید را آموزش مي‌داد. این چند نفر هم هر کدام چند نفر دیگر را آموزش مي‌داد و به این صورت، ورزش‌های رزمی رواج پیدا می‌کرد.

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |

یک داستان پنجشنبه ۱۳۸۸/۱۰/۲۴ 12:30

دست نوازش

سر كلاس درس در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، و ميخواهند از آن تشكر كنند نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي مجید نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.
او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟
بچه هاي کلاس هم مانند معلم خود از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. ديگري گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد. هر كس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر مجید رفت از او پرسيد: مجید، اين دست چه کسي است؟! مجید در حالي که خجالت مي کشيد،آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. آنوقت بود كه معلم به ياد آورد از وقتي که مجید پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه­هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.

                                  

همه خوب به یاد دارند که سردار شهید عبدالحسین برونسی تازه وقتی از جبهه برمی گشت و به اصطلاح می خواست استراحت کند،  به خانواده شهدا سر می زد و از کودکانشان دلجویی می کرد.

شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي يتيم دست نوازش کشيده ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟

نوشته شده توسط محمد هادی خالقی  | لینک ثابت |