جت سواری خوبه یا هلیکوپترسواری؟
زمانی، دیدگاه پتروشیمی بصره عراق روی مناطق و نیروهای ما دید و نفوذ داشت و منطقه را با سلاحهای سنگین و بمبهای شیمیایی زیر آتش میگرفت. دستور اجرای عملیاتی صادر شد؛ شهید صیاد شیرازی گفت «نمیشود یک طوری پتروشیمی بصره را بزنیم که آنها چند روز مشغول شوند و نتوانند ما را ببینند؟»
بنده از شهید «عباس بابایی» دعوت کرده بودم به قرارگاه کربلا بیاید؛ برای اولین بار که او را دیدم، درجهای روی دوشش نگذاشته بود. او خود را معرفی کرد؛ در جلسه شهید صیاد گفت «بررسی کنید که آیا میشود پتروشیمی بصره را با هلیکوپتر زد؟» شهید بابایی گفت «اگر شما با هلیکوپتر زدید، پشت سرش ما با هواپیما میزنیم» بنده گفتم «با خلبانهای ورزیده در پایگاه هوایی کرمانشاه صحبت کنم و ببینم این امکان وجود دارد؟».
با ستوان «نظری» در این باره صحبت کرد و او گفت «اگر شرایط جوی طوری باشد که سایت بتواند هدف را قفل کند، میشود آنجا را زد». خلبان جلوتر از ما حرکت کرد تا منطقه را ببیند؛ من، شهید صیاد و شهید بابایی در هلیکوپتری به دنبال هواپیمای جنگی پرواز کردیم. صیاد خیلی علاقه داشت آنجا را ببیند. به عباس بابایی گفتم «جت سواری خوبه یا هلیکوپترسواری؟» او خیلی متواضعانه گفت «پرواز با هلیکوپتر سختتر به نظر میرسد».

روز اول عملیات گرد و غبار باعث شد سایت نتواند هدف را قفل کند؛ همان شب باران بارید و به همین دلیل گرد و غبار خوابید و سایت هلیکوپتر مسلح توانست در روز دوم هدف را ببیند و قفل کند. خلبان هلیکوپتر کبری تا یک کیلومتری و حتی 500 متری هدف پیش رفت و به پتروشیمی بصره شلیک کرد و هدف را زد. سپس چند ثانیهای مانور داد و گفت «دقیقاً به هدف شلیک کردم».
به قرارگاه کربلا برگشتیم؛ شهید عباس بابایی بلافاصله سوار جیپ شد و به پایگاه رفت؛ 45 دقیقه بعد با دو فروند هواپیمای F5 درحالی که نیروهای صدام مشغول تخلیه مجروحان بودند، همان منطقه را بمباران کرد و حدود یک هفته خیال شهید صیاد شیرازی از بابت دیدگاههای دشمن راحت بود.
 جایزه برای سر قهرمان
شهید کاوه که همیشه عملیاتها و اقداماتش موجب تحیر فرماندهان بود توانست با کمترین نیروی عملیاتی منطقه اشغال شده بسطام را در مدت 24 ساعت از دست عناصر ضد انقلاب آزاد کند. این اقدام شهید کاوه و تیم عملیاتی اش موجب شد تا گروهکهای ضد انقلاب مستقر در مرزهای ایران برای زنده و یا مرده محمود جایزه بزرگی تعیین کنند.
به قول معروف محمود بچه بازاری بود و بخشی از دوران کودکی اش را در کنار پدر در بازار مشهد گذراند. البته پدر محمود در دوران طاغوت برای مبارزات علیه رژیم شاه با چهره هایی مانند شهید هاشمی نژاد و حضرت آیت الله خامنه ای ارتباطات نزدیکی داشت و گاهی هم پسرش را با خودش به محفلهای سیاسی می برد.
حال پس از گذشت بیش از ۲۵ سال از شهادت این سردار رشید فیلم سینمایی از زندگی محمود کاوه ساخته شده است. “شور شیرین” راوی قسمتی از حماسه دلاوریهای شهید کاوه است و الزاما پایانبندی تراژیک ندارد. به این معنی که برای تحریک آلام مخاطب، کارگردان در پایان فیلم، کاوه را به شهادت نمیرساند؛ مجموعا کارگردان در “شور شیرین” کوشیده کاوه را به جامعه معرفی کند.

خطبه عقد را امام (ره) خواندند.
همسر شهید: زمان خواستگاری من خجالت می کشیدم و به گلهای قالی خیره شده بودم. بین ما سکوت بود تا اینکه آقا محمود گفت: میخواهم دینم کامل شود و قصد من این است ازدواج کنم تا شهید بشوم. البته همیشه آرزویم این بود که با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد.
در طول سه سال زندگی تنها ۱۰۰ روز در کنار هم بودیم.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
مهمترین واقعهای كه در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم.»
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسئولیت هایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: «این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟»

گفت: «خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!» گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»من هم پذیرفتم.
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
به دنبال مصطفی
به من گفتند؛ تو دیوانه شدهای! این مرد، بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!
اینها حرفهای اطرافیان «خانم غان جابر» بود تا او را از ازدواج با دکتر چمران منصرف نمایند، اما او میگفت: ... بیشتر از همه، همین ؟؟؟ مرا به مصطفی جذب کرد، عشق او به ولایت. من همیشه مینوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل،
صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. صمطفی این «دست» بود.
وقتی او آمد، انگار سلمان آمد. او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و... .
دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.

کادوی آقا داماد
گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است! کادو برای عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم.
همه گفتند: چی هست؟ گفتم:...
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهلبیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در «صور» بود که عروس چنین مهریهای داشت. در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فایلم، برای مردم عجیب بود اینها.
رضایت تا شهادت
مصطفی میگفت: من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو
باشد.
و آخر رضایتم را گرفت. من، نمیدانستم چهطور شد که رضایت دادم. صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی که رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و
یکدفعه خاموش شد. انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید میشود؟ این شمع دیگر روشن نمیشود؟ نور نمیدهد؟
تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت که امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچک را برداشتم. نیّتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر
مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچهها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم، من به سمت سردخانه دور زدم. خودم میدانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است؛ زخمی نیست.
به سردخانه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان، وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پیش از آن همه سختی، دارد استراحت میکند.
راوی: همسر شهید چمران
آرپی جی زن مثل حاجی!
خوب به یاد دارم در یکی از نبردهای سنگین یکی از نیروها به هنگام شلیک آرپی جی لوله را اشتباه به دست می گرفت که چون آتش عقبه آرپی جی برای بقیه نیروها خطرناک بود، شهید برونسی به سراغ وی رفت و گفت: ببین پسرم، آرپی جی را این طور در دستت بگیر و بعد هم شلیک کرد... پس از چند لحظه، من خودم با چشمانم دیدم که بالگرد دشمن در هوا مشتعل شد و دود غلیظی از آن برمی خاست. و همه فریاد «ا...اکبر» سردادند...
خط شکن مثل برونسی
از جمله خاطرات مهم من بی باکی و شجاعت فوق العاده شهید برونسی بود، همیشه خط شکن بود و در خط اول نبرد حاضر، و همین موضوع باعث می شد که بقیه نیروها هم از این رشادت و شجاعت الگو بگیرند. لب خاکریز در عملیات بدر به قدری بی پروا شلیک می کرد که برخی از بچه ها حاجی برونسی را به زور عقب می کشیدند تا خدای نکرده برایش اتفاقی نیفتد. به یاد دارم نسبت به وضعیت سلامت بچه ها بسیار حساس بود و در اوج نبرد با دشمنان بعثی دل نگران تک تک زیردستانش بود. در یک صحنه یاد دارم جوانی را که خون از سروصورتش سرازیر بود بدون توجه به وضعیت خودش به سرعت به سراغ شهید برونسی آمد و به ایشان گفت: «حاجی، خیالت راحت باشد تا آخرش هستیم و مقاومت می کنیم».

وعده پیروزی از حضرت زهرا(س)
شهید برونسی همان گونه که بارها روایت شده نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت. یک روز به یادم هست که آن شهید بزرگوار از خواب بلند شد و با صدای بلند گفت: حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم و ایشان وعده داد که ما پیروزیم و من با این وعده مطمئن هستم که در راه حق مقاومت می کنیم و پیروزیم.
مقید در رعایت بیت المال
در جبهه که بودیم به هر یک از فرماندهان برای رتق و فتق امور خودرویی امانت داده می شد و به هر یک از بی سیم چی ها هم یک موتور تریل می دادند. روزی در حوالی میدان تقی آباد مشهد شهید برونسی را دیدم که با موتورسیکلت در حال عبور بود. از یکی از دوستان سوال کردم: حاجی که ماشین دارد چرا با موتور این طرف و آن طرف می رود؟ دوستم گفت: حاجی این ماشین را برگردانده و گفته آن را به دیگری بدهند این موتورسیکلت هم مال یکی از دوستانش است که بر آن سوار شده است. او گفت: «حاجی برونسی» نسبت به استفاده از بیت المال بسیار حساس است...
مقام معظم رهبري :  
مادران شهدا نمونه عيني حضور اثر بخش زنان مسلمان در جامعه  
![]()
سيد غلامعلي شجاعي ، از پاسداران شهر سلماس بود كه در سال 1364 ، فرماندهي واحد بسيج شهرستان نقده را بر عهده داشت. اما  هنگامي كه سيد غلامعلي ، از زادگاهش سلماس ، عازم به جبهه بود ، مادرش در گوشه اي از محوطه ساختمان بسيج ، غلامعلي را به سينه اش فشرد و در زير چادر مشكي اش در گوش غلامعلي چند جمله ي كوتاه زمزمه كرد كه فقط غلامعلي و چند تن از نزديكان آن را شنيدند: «پسرم ! تو را مثل علي اكبر امام حسين (ع) به ميدان مي فرستم ، مثل علي اكبر (ع) با دشمن جنگ كنيد ، شهيد بشويد ولي اسير نه».
تنها دو ماه بعد از اين خداحافظي شورانگيز ، سيد غلامعلي شجاعي ، در حالي كه جانشيني فرماندهي گردان حضرت علي اكبر (ع) از لشكر 31 عاشورا را بر عهده داشت ، در ساحل اروند (تيرماه 1364)، با آتش دشمن بعثي بال در بال ملائك گشود و پيكر پاكش در سلماس مدفون گرديد.
منبع: وب سايت شهيد گمنام
پاي بدون پوتین، جوراب پاره
خاطره اي از شهيد ضرغام درخشان
آسمان خالي از پرنده نمي شد. يعني لحظه اي نبود كه هواپيمايي از دشمن به دنبال شكاري نباشد. يدك كش ما هم شتر سفيد بود با بار عاج! پيداتر از خودش، خودش بود. براي استتار آن را هم به گل نشانديم و هم گل مالي كرديم. در همين گيراگير هواپيما به سمت ما شيرجه رفت. پابه فرار گذاشتم كه در راه پوتين از پايم بيرون آمد. پابرهنه به سمت سنگر دويدم، لحظاتي بعد وضعيت عادي شد و ما به طرف يدك كش برگشتيم. چون يك لنگه پوتين نداشتم، آخر از همه حركت مي كردم. ترسم از اين بود كه بچه ها متوجه شوند و آبرويم برود. در همين فكر بودم كه صداي يكي از بچه ها بلند شد.
ـ اين پوتين از كيه؟
ضرغام بود. خدا به داد برس كه الان بساط خنده ي بچه ها جور مي شود. بلافاصله روي زمين نشستم تا متوجه نشوند. ضرغام يكي يكي پوتين بچه ها را نگاه كرد تا به من رسيد.
ـ چرا نشسته اي؟
ـ پايم درد مي كند، شما بريد من يواش يواش مي آيم.
اما نه، اين ترفند كارساز نبود. كار از كار گذشته بود و ضرغام پاي برهنه مرا ديده بود. جوراب سوراخ راز مرا زودتر از وقت فاش كرده بود. اين جا بود كه ريسه ي خنده ي درخشان همه را متوجه آخر ستون كرد. اين موضوع تا پايان روز، بلكه تا چند روز ديگر اسباب خنده ي بچه ها بود.
راوي: عبدالكريم خدري
منبع: كتاب در تابستان زخم، نوشته غلامرضا كافي،
اول ایمان، بعد امرار معاش
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما آن را رها کرد. گفتم: چرا رها کردی؟ گفت: بعضی خانوادهها آداب شرعی را رعایت نمیکنند. بعد خاطرهای تعریف کرد. گفت: آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادر نوجوانی که به او درس میدادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم: لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! و از همان جا برگشتم.(دوست دوران دانشجویی)
مادر، برای شهید شهریاری پیغام میگذارد
اگر به خانه ما زنگ بزنید، روی پیغام گیر صدای مجید را میشنوید که میگوید: «پیغام بگذارید». این صدا را هم یادگار نگه داشتهام. پریشب که منزل نبودیم، مادر دکتر زنگ زده بود و صدای مجید را که شنیده بود، گریهاش گرفته بود. پیغام حاج خانم ضبط شده بود. گفته بود: «سلام عزیزم، میخواستم صدای بچهها را بشنوم». با زبان ترکی گفته بود: «فدای صدایت بشوم». دیشب كه زنگ زدم به حاج خانم، بغض کرد. گفتم: پیغامتان را گرفتم. گفت: صدای مجید را شنیدم. گفتم: صدا را برای شما نگه داشتهام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزنید. هفت تا زنگ که بخورد، مجید حرف میزند.(همسر شهید)
قرآن میخواند
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی هم داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرد. الان در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ هم عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت: عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن. من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی.(همسر شهید)
حتما استاد میشود
دکتر میگفت: معلمهای دوره دبیرستان که پدرم را میدیدند، به پدرم میگفتند: این پسر خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب میداد که: مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه.(شاگرد شهید)
یاد آنهایی که رفتند و جان دادند تا آبی ترین آسمان دنیا مال ما ایرانی ها باشد، بخیر !!!
شب ها وقتی منورها دل آسمان را میشکست فکر میکردند که بر آنها در ساعات و روزها و ماههای گذشته چه گذشته است. حساب اعمالشان را میکردند قبل از اینکه آن ناظر شاهد بر اعمالشان رسیدگی کند.
شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو مینشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستارههایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال میخواندند، میتکاندند...
نوروز در جبهه همیشه در میان گلولهها با گل و بوسه توأم میشد. دو رکعت نماز روی آن سجاده پاک میخواندند و آن قدر همرزمان با هم رفیق بودند که یک دستمال سفید پیدا شود، برای پاک کردن آن بلورهای محرمانه !
حالا نیستند و سفرههای هفت سین ما پر از سرکههای فراموشی شده...

نوروز و ایام عید که میشد در شرایط عادی جبهه و جنگ تا 5 روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچهها، سکههای یک تا پنجاه ریالی و اسکناس های صد تا هزار ریالی متبرک، دست حضرت امام (ره) بود و یا پول هایی که به یادگار نوشته شده بود از سوی بچهها یا فرماندهان! و غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی همه جا دایر.در کنار همه این نعمت ها مراسم جشن و سرور بود، تئاترها و نمایشنامههای نشاط آور که به وسیله خود بچهها تهیه و اجرا میشد و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را بچههای واحد تبلیغات میکشیدند.
در جبهه هم سنت " هفت سین " چیدن سفره شب عید را حفظ کرده بودند. منتها با همان رنگ و روی جنگی اش.مثلا هفت سین عبارت بود از : 1_ مین سوسکی 2_ مین سبدی 3_ سیم تله 4_ سیم چین 5_ سیم خاردار 6_ سرنیزه 7_ سی چهار ( C4 ) که این آخرین نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس بود.
سوزن اسلحه، سیمینوف سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین یاد کرده اند که در جای دیگر معمول بوده است.
اولین موشک
محسن رفيقدوست وزير سپاه در دوران دفاع مقدم با درج خاطره اي از شهيد حسن طهراني مقدم در وبلاگ شخصي خود نوشت:
با شادروان سرلشگر پاسدار حسن تهرانی مقدم که به حق شایسته ردای زیبای شهادت بود از اوایل جنگ آشنا و رفیق شدم. جز اخلاص و عبودیت و توکل و اعتماد به نفس و ایمان محکم به خداوند متعال و اعتقاد کامل و شامل به ولایت مطلقه فقیه که ابتدا در قامت بی مثال حضرت امام (ره) متجلی بود و امروز هم به حق تنها به مقام عظمای ولایت می برازد چیزی ندیدم این شهید بزرگوار دائم الذکر بود و نام خدا لحظه ای از زبان او جدا نمی شد.
 

یگان موشکی سپاه با او ایجاد شد، وقتیکه بنا شد اولین موشک را خود برادران سپاه به سمت بغداد شلیک کنند با هم به کرمانشاه رفتیم مقدمات کار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتیم، مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر.
 موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد و تعداد زیادی از افراد حاضر در آنجا کشته شدند .من پیشانی شهید مقدم را بوسیدم و گفتم این هدف خوردن نتیجه اخلاص و پاکی تو بود.

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته
حاج حسین یکتا
تو در چه عالمی سیر میکنی و ما . . .
صدای انفجار آمد وسنگرش رفت هوا٬ هر چه صدایش زدیم جواب نداد٬ رفتیم جلو٬ سرش پر از ترکش شده بود٬ جیبهایش را خالی کردیم. یک کاغذجالب تویش پیدا کردیم٬گناهان هفته:
شنبه:احساس غرور از گُل زدن به طرف مقابل!٬
یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب!٬
دوشنبه:فراموش کردن سجده شکر یومیه!٬
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن!٬
چهارشنبه: در جمع باصدای بلند خندیدن!٬
پنج شنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن!٬
جمعه: تمام نکردن صلواتهای مخصوص جمعه ورضایت دادن به هفتصد تا
| 
 شهیدی که خود را مجازات می کرد...! 
(شهید سید مجتبی علمدار) ![]() خدایا! اعتراف می کنم به اینکه (خدامی بیند) را درهمه کارهایم دخالت ندادم 
 و برای عزیزکردن خود کارکردم. حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح های جمعه سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم، باید: هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم،باید: قضای آن را در اولین فرصت به اضافه دو حزب قرآن بخوانم.  | 
ویژه نامه شهادت شهید کاوه
دهم شهريور ماه ١٣٦٥، روزي است كه روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيهالله الاعظم(عج) در عمليات كربلاي ٢ بر بلنداي قله ٢٥١٩ حاج عمران به پرواز درآمد، دل صخره و كوه، ياد و خاطره شجاعت او را در خود ثبت كرد. آن روز، كاوه مزد جهاد را كه شهات بود، دريافت كرد و به بارگاه عزالهي فراخوانده شد.

سال ١٣٤٠ هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار ميآمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علما و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيتالله العظمي خامنهاي، شهيد هاشمينژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت ميبرد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسانساز اسلام آشنا ميكرد.
كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
این روزها که روزه داری و تشنه میشی ، وقتی آب میبینی و نوش جان نمیکنی بگو :
السلام علیک یا ابالفضل العباس
![]()
رمضان و عملیات
عملیات رمضان سال 61 مقارن با ماه مبارک رمضان در جنوب بصره به وقوع پیوست که در این عملیات رزمندگان اسلام تا رودخانه دجله پیشروی کردند و از آب دجله وضو ساختند. در آن روزهای گرم مرداد ماه تعدادی از رزمندگان با زبان روزه شرکت کردند. گرمای طاقت فرسا و مقاومت در مقابل پاتک دشمن و نبود خاکریز مناسب روزگار سختی را برای لشکریان رقم میزد. اسلحه و آرپی جیها بر اثر تابش خورشید و شلیک پی در پی چنان داغ شده بودند که از روی لباسهایی که از تن درآورده و به عنوان دستگیره از آن استفاده مینمودند قابل تحمل نبود و رزمندگان برای دور ماندن از آسیب شلیک گلولههای مستقیم تانک، خود را به زمین داغ منطقه میچسباندند؛
سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در تیرمااه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود.
شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات میشدند. گرمای شدید باد و توفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است.
در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.

خاک پای رزمندگان اسلام
ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم نیروهایی که در پادگان نبی اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند. هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود به طوری که راه رفتن بسیار مشکل بود و با هر گامی گلهای زیادتری به کفشها میچسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدیم متوجه میشدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملاً پاکیزه است.
این موضوع همه را به تعجب وا میداشت که چه کسی این کارها را انجام میدهد! نهایتاً یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحر و اقامه نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و به انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود که خادم بچههای گردان شناسایی شد. وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاک پای رزمندگان اسلام هستم.
نامه خصوصی یک خلبان به همسرش
آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامهای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.
خاتون من، مهناز خانم گلم سلام.
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمیگیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمیشناسد.
نوشته بودی دلت میخواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچههایشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
دوران در تاریخ 7/9/1359 اسکله «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین نیز حماسه آفرید. در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او نا امن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد بغداد بود.اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمبها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش میسوخت.
کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیر متعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید و در روز سیام تیر سال 1361 به شهادت رسید.
سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعهای از استخوان پا به همراه تکهای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
لباس عروس

همسر شهید: زمان ماهم مثل همیشه رسم ورسوم ازدواج زیاد بود. ریخت وپاش هم که بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم ، خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم ورسوم هم کاری نداشتیم، خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم.همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می کرد.
شهید مرتضی آوینی-بانوی ماه 2،ص12
لزوم تبیین پایه های عقلانی فرهنگ دفاع مقدس
آیت الله احمد بهشتی با اشاره به اینکه فهم شهید مطهری از اسلام عقلانی بود تأکید کرد: فهم های غلط از دین منجر به مصیبت های متعددی در جامعه می شود که حذف فیزیکی افراد نیز نتیجه آن است.
شهید مطهری در مبارزه با تفکرات خوارجی به شهادت رسید. این تفکرات غیر ناب و خوارجی نهایتا به تفکر اموی منجر می شود و سلیقه اموی در جامعه حاکم می شود. این تیغ خوارج چه نتیجه ای داشت؟ جز اینکه قدرت برای معاویه یکپارچه شد.

علامه جعفری معتقدند که شهادت برآیند دو مؤلفه است. شهید محصول فهم دو حقیقت است یکی اینکه فرصت ها، نعمت ها، لذت ها و امکانات دنیا را خوب می شناسد و دوم می تواند از اینها استفاده کند اما وقتی نگاهش به حقیقت برتر و آرمان بالاتر انسانی خیره می شود، آن را بر می گزیند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شوخ طبعی های جبهه
به پسر پيغمبر نديدم!
گاهي حسوديمان ميشد از اينكه بعضي اينقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك ميكردي، پلك نميزدند. ما هم اذيتشان ميكرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتينهايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نميكرديم صاف ميرفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيدهايم: «پوتين ما را نديدي؟» با عصبانيت ميگفتند: «به پسر پيغمبر نديدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند ميشد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهرمار ديگر چه شده؟» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»
اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً
استاد سركار گذاشتن بچهها بود. روزي از يکي از برادران پرسيد: «شما وقتي با دشمن روبهرو ميشويد براي آنکه کشته نشويد و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه ميگوييد؟»
 آن برادر خيلي جدي جواب داد. سپس در پاسخ به او باجدیت گفت: «البته بيشتر به اخلاص برميگردد والا خود عبادت به تنهايي دردي را دوا نميکند. اولاً بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي که کسي نفهمد بگويي: اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتک يا ارحمالراحمين» 
طوري اين کلمات را به عربي ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «اين اگر آيه نباشد حتماً حديث است» اما در آخر که کلمات عربي را به فارسي ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوي غريب گير آوردهاي؟»
نماز تن هايي
نه اينکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهي همينطوري به قول خودش براي خنده، بعضي از بچههاي ناآشنا را دست به سر ميکرد، ظاهراً يک بار همين کار را با يکي از دوستان طلبه کرد، وقتي صداي اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نميآيي برويم نماز؟»
پاسخ ميدهد: «نه، همينجا ميخوانم» 
آن بنده خدا هم كمي از فضايل نماز جماعت و مسجد برايش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتي نگفته دوتايي، سهتايي. 
و او که فکر نميکرد قضيه شوخي باشد يک مکثي کرد به جاي اينکه ترجمه صحيح را به او بگويد، گفت:«گفته، تنها» يعني چند نفري، نه تنها و يک نفري ... و بعد هردو با خنده براي اقامه نماز به حسينيه رفتند.
جلوه های رفتاری جبهه
در منطقه جنگی اگر مقوله رفتار رله و راحت تو بچه ها نمی بود ، تحمل قضایای آنجا خیلی سخت می شد. شما شاهد باشید که جلو چشم شما کسی که تا دیروز با هم در یک سنگر سر یک سفره می نشستید ، به شهادت رسیده یا مجروح شده او را به بیمارستان برده اند و از حال و اوضاع او خبر ندارید خیلی سخت می شد و لذا رزمنده انگار خودش را متقاعد کرده که با این فضا حتماً باید کنار بیاید و باید یک چیزهایی را قاطی این فضا بکند که اوضاعش این گونه باشد. آن چیز که باید قاطی بکند چیست ؟

بعد از اینکه بشارت شهادت را می دهد، معروف است که دیگر طنز و شوخی و خنده و خوشحالی بود که بین اصحاب ابی عبدالله دیده می شد. من فکر می کنم طنزهای جبهه ما ریشه در نگاه عاشوراییان دارد .
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
چ مثل چمران

مصطفي چمران در سال 1311 ش در تهران به دنيا آمد. پس از پشت سرگذاشتن تحصيلات ابتدايي و متوسطه، وارد دانشكده فني دانشگاه تهران گرديد و پس از احراز رتبه اول دانشگاه، بورس تحصيلي در آمريكا را اخذ كرد. در امريكا به تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان ايراني و انتشار ماهنامه و فعاليتهاي متعدد ضدرژيم پهلوي پرداخت. دكتر چمران سپس راهي مصر گرديد و پس از گذراندن دوره نظامي چريكي، جهت ياري برادران لبناني به آن كشور رفت. وي به مدت هشت سال در آن ديار ماند و همگام با امام موسي صدر خدمات شاياني به ملت مظلوم آن سامان ارايه كرد. دكتر مصطفي چمران پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پس از 22 سال دوري از وطن به كشور بازگشت و معاونت نخستوزيري را برعهده گرفت. وي بعدها نماينده امام در شوراي دفاع، وزير دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي گرديد و مشغول به خدمت شد. دكتر مصطفي چمران همچنين ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز سازماندهي كرد و ضربات متعددي بر پيكر ارتش متجاوز بعثي وارد نمود. حضور اين سردار رشيد اسلام در جبهههاي نبرد و نيز فرو نشاندن غائله پاوه و سركوب عناصر ضدانقلاب در كردستان از جمله صفحات درخشان زندگي اين شهيد والا مقام ميباشند. سرانجام اين عارف و فرمانده سلحشور در حالي كه چند روز قبل، منطقه عملياتي دهلاويه را از لوث وجود دشمن بعثي پاك كرده بود، در آخر خرداد 1361 در اين منطقه به ديدار معبود شتافت و پيكر پاكش در گلزار شهداي بهشت زهرا، جاي گرفت.
کرامت، عبارت است از امر خارق العاده ای که به عنوان دلیل انجام یابد. از این رو، «اصطلاح کرامت اختصاص می یابد به سایر خارق العاده های الهی که از اولیای خدا صادر می شود.» بنابراین، به خوارق عادتی که از اولیاء اللّه صادر می شود «کرامت» می گویند.

عبودیّت آن چنان انسان 
را به کمال میرساند که اگر کامل شود، عبد را خداگونه میکند، و او را مظهر
 جلال و جمال الهی مینماید، به طوری که در پرتو 
بندگی میتواند، کارهایی مانند تصرّف در عالم تکوین نماید، و صاحب کرامات 
شود، مانند امامان معصوم (ع) و اولیاء خدا همچون حضرت عباس (ع) و حضرت 
معصومه (س) و شهدای عزیز دفاع مقدس و انقلاب اسلامی... که آنها در پرتو 
بندگی خالص و با معرفت به جایی رسیدند که به اذن پروردگار میتوانند در 
جهان تکوین تصرّف کنند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
و اما بعد...
دو راه داری: یا میتوانی مثل همه باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان ندارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً کم نامی یعنی چی؟ یا این که میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی و با آنها بجنگی.
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی، متولد 1323، در درگز، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح.

مراقب تک تک هزینههایی که در ارتش خرج میشد، بود. یک وقت میآمد و میگفت که فلان جلسه، همهاش اداری نبود، حرف شخص هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفنهای شخصی خودش را هم داشت.
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند، ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها ورزش میکردیم و نهایتاً میرفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت میگذاشت تا بچهها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت که امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت میرفت داخل آشپرخانه، در را میبست و شروع میکرد به شستن.
به ما میگفت: «خجالت میکشم. خیلی در حق شما کوتاهی کردهام. کمتر پدری کردهام. فرصتش کم بوده، و گرنه خیلی دلم میخواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحملهای تو.»
یک شب خواب دیده بود که امام به او میگوید: «شما کارتان درست میشود، نگران نباشید.» 21 فروردین 1378 بود، کارش درست شد.
فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، میروند سرخاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. میگفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»
کلیک کنید: ویژه نامه شهید صیاد
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نامه منتشر نشده از شهید چمران

شهيد دكتر مصطفي چمران در بخشي از اين نامه مينويسد: از آنهایی نیستم كه در قهوهخانه بنشینم و هنگام نوشیدن قهوه از آلام و دردهای آوارگان و جنگزدگان تل زعترو نبئه صحبت بكنم یا از راه روزنامهها و رادیوها به دنیا چشم بگشایم...كاری كه متاسفانه اكثر روشنفكران به آن گرفتارند...
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شوخی شهید همت با شهید باکری
دوران دفاع مقدس پر از لحظات سخت و دشوار بود ولی با وجود تمام سختی ها شرینی های زیادی هم کام جهادگران ما را شیرین می کرد از آن جمله می توان به شوخی ها و لبخندهای خالی از ریای رزمندگان اشاره کرد . و اکنون گذری می کنیم بر خاطرات شاد آن روزگاران . باشد که ما هم به زیبایی آن لحظات لحظه ای روح خود را صفا دهیم .

در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .(اسفندیار مبتکر سرابی)
راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می کنند و میان ما وحسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون...
بگذار بگویم که طلسم شیطان ترس از مرگ است واین طلسم جز در میدان جنگ نمی شکند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست واین سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند،چیست جز لعقی بر زبان؟...
اما ای دهر! اگر رسم براین است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است،پس این سر ما و تیغ جفای تو... شمربن ذی الجوشن را بیاور وبرسینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد وزینب را نیز بدین تماشاگه راز بکشان.
دیگر،آنان که مانده اند همه اصحاب عاشورایی امامند واینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست...
صیاد در خانواده
شما خانم خانه هستید.

رفتارشان با مادرمان بسیار با محبت و همراه با احترام بود . مادر تعریف می كرد ، در سال اول ازدواجشان یك روز در حال اتو زدن لباس پدر بودند كه ناگهان پدر سر رسید و از مادرم گله كرد و به او گفت : و وظیفه ای در قبال انجام كارهای شخصی من ندارید ، شما همان قدر كه به بچه ها برسید كافی است .
من تا آنجا كه به یاد دارم ، پدر لباس هایش را خودش می شست و پهن و جمع می كرد و اتو می زد . به طور كلی انجام تمام كارهای شخصی اش با خودشان بود.
« مریم ، فرزند شهید »
مطیع ولایت
ایستادگی بر سر هدف و دفاع از كلمه ی حق در هر شرایطی ، توصیه ی همیشگی پدرم بود و تأكید داشت كه این دو مهم تنها در سایه قرار گرفتن در خط اصیل ولایت حاصل می شود .
پدرم توصیه ی دائمی دیگری هم داشت ؛ تبعیت از ولایت .
در همه جا و در همه حال می گفت : معیار ما در تمامی گزینش ها اشاره ی اوست .
« مهدی ، فرزند شهید »
منبع : تبیان
گناهان یک شهید 16ساله

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:
سجده نماز ظهر طولانی نبود
زیاد خندیدم
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم.
منبع :وبلاگ "یاد لاله های خانواده"
بار اولم بود که مجروح ميشدم و زياد بي تابي مي کردم يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: « چيه، چه خبره ؟ تو که چيزيت نشده بابا! تو الان بايد به بچههاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري گريه ميکني ؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نميگه!
اين را که گفت بياختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود! بعد توي همان حال که درد مجال نفس کشيدن هم نميداد کلي خنديدم و با خودم گفتم عجب عتيقه هايي هستند اين امدادگرا...
ديگ و خمپاره
يك روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار كردیم. هر یك از سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده كنار دیگ غذا، اما عمل نكرده است.
به همدیگر نگاه كردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلي به جمال و شجاعت دیگ! با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تكان نخورده، آفرین.
صلوات
رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش اول خودش را معرفي ميكرد. يك روحاني تازه وارد به نام «محمدي» همين كار را ميكرد. اما تا فاميلش رو مي گفت، همه يكصدا صلوات ميفرستادند. دوباره ميخواست توضيح بدهد كه نام خانوادگيام ... كه صلوات بلندتري ميفرستادند.
بچه ها حسابي سركارش گذاشته بودند و او گمان ميكرد كه برادران منظور او را متوجه نميشوند و اين بهانهاي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي ميشد.
گور به گور 
شده!
در
 منطقه جایی كه ما بودیم بچهها اغلب برای خودشان چالهای كنده بودند و در 
آن نماز شب میخواندند. گاهی پیش میآمد كسی به اشتباه در محلی كه دیگری 
درست كرده بود، نماز میخواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان میكرد. 
یك 
شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای 
او ایستاده بودم مرا دید و گفت: «فلانی، دیشب خوب ما را گور به گور كردی!»
پرسیدم:
 «منظورت چیه؟»
گفت: «هیچی میگویم یك خرده بیشتر حواست راجمع 
كن و ما 
را مثل كولیها خانه به دوش نكن.»
  
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: پنچرگيري این نزدیكی ها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: كجا؟
جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگيري پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نكن.
چند لحظه شوخی
دعاي وقت خواب
تازه چشممان گرم شده 
بود كه يكي از بچهها، از آن بچههايي كه اصلاً اين حرفها بهش نميآيد، 
پتو را از روي صورتمان كنار زد و گفت: بلند شيد، بلند شيد، ميخوايم دسته 
جمعي دعاي وقت خواب بخوانيم.
هرچي گفتيم: « بابا پدرت خوب، 
مادرت خوب، 
بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداريم.»
اصرار
 ميكرد كه: «فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبي بود، يكييكي 
بلند شدند و نشستند.»
شايد فكر ميكردند حالا 
ميخواهد سورهي 
واقعهاي، تلفيقي و آدابي كه معمول بود بخواند و به جا بياورد، كه با يك 
قيافهي عابدانهاي شروع كرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحيـ....م همه 
تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيهي عبارت 
شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: «همه با هم ميخوابيم» 
بعد پتو را كشيد سرش. 
بچهها هم كه حسابي كفري شده بودند، 
بلند شدند و 
افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابي از خجالتش در آمدند.

الهي
 با ذولجناح 
محشور بشي!
در رفت و آمد روی قلهها و 
ارتفاعات «قاطر» حکم 
تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزي جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری 
را جابجا میکرد.
گاهي كه جناب قاطر خسته و درمانده میشد و 
ديگه ناي 
حركت كردن نداشت، يكي از بچهها در گوشش میگفتند: «راه برو حیوون! مزدت 
محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) محشور میشی!!! البته 
اگر طاقت بیاوری و پشت به دشمن و رو به میهن نکنی...»
جنگ سرنيزه شهيد شوشتري با پسر خاله صدام!
نورعلی شوشتری، انسانی وارسته و عاشق مردم بود که در آخرین سال های عمر با برکتش و با وجود سن و سال بالا پروانه وار، همچون پدری مهربان گرد مردم محروم جنوب شرق کشور می گشت تا بتواند گرهی از مشکلات آنان بگشاید... .

از ديگر ويژگيهاي ايشان، صبر فوقالعادهاي بود كه داشت. او فرد بسيار صبوري بود؛ به عبارتي، صبر در برابر او، زانو ميزد! گاهي در اين سالهاي آخر، با من درد دل ميكرد ـ البته بعضا اگر من ميپرسیدم، سفره دلش را باز ميكرد ـ بعد متوجه ميشدم كه ايشان، چه تحمل بالايی دارد. شايد او بسياري از دغدغههاي خودش را در چاه دل خویش ميريخت و هيچ كس جز خود و خداي او، از اين امور آگاه نبود.
از سوی دیگر، شهید شوشتری بسیار شجاع و عملياتي بود؛ در درگيري با سرهنگ جاسم (پسر خاله صدام)، نه تسليم ميشد و نه اجازه ميداد كه سربازها و اطرافيانش، تسليم شوند. وقتي ديد كه هيچ راهي وجود ندارد، تصميم گرفت خودش به سنگر برود و مقاومت جاسم را در هم بشكند. این امر، حاكي از شجاعت و فداكاري اوست.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید

پوستري كه در سال هاي خيلي دور براي درياقلي سوراني تهيه شده بود
دریاقلی در آن شب پاییزی آبان ماه 1359 با شجاعت و عزمی شگفت، مسافتی 9 کیلومتری را با وجود حضور دیدبانان دشمن و خطرات موجود با دوچرخه کهنه خودش پشت سر گذاشت تا این خبر را به مدافعان شهر برساند و پس از آن بود که با حضور رزمندگان و مردم شهر، دشمن به آن سوی بهمنشیر رانده شد یا تن به مرگ و اسارت داد تا حماسهای بزرگ پدید آمد.
اگر هشیاری، عزم و دلیری این مرد گمنام که چند روز بعد به شهادت رسید، نبود، کسی نمیداند چه رخدادهای تلخی پیش میآمد و سرانجام چه سرنوشتی برای مردم ایران ـ و حتی منطقه ـ رقم میخورد! دست کم این بود که آبادان با تلفاتی سنگین سقوط میکرد و باز پس گرفتنش نیازمند نبردهایی خونین تر و پرهزینه تر از فتح خرمشهر بود! جا دارد آنها که گذشته را به ارزانی میفروشند و به سادگی نفی میکنند، بدانند که اگر این شهیدان گمنام نبودند، آنها امروز چیز چشمگیری برای معامله کردن و فروختن نداشتند!
 يادبود شهيد درياقلي سوراني در آبادان

دانشگاه شاهد، خود گلخانه ای عطرآگين است و اميد است با قدوم اين شهيدان بیش از پیش سرچشمه خير شود.
از رئيس محترم دانشگاه و همكاران علمی و اداری، و نیز دانشجويان آن متشكرم.
سيد علی خامنهای 11/7/89
با سر بروید توی كاسه
آنچه به عنوان آداب سفره و خوردن و آشامیدن جزء سیره معصومان(ع) است و امروز به آن بهداشت تغذیه میگویند، درمیان ما در جبهه مورد اهتمام تمام بود. از لقمه کوچک گرفتن و خوب جویدن غذا و خوراک و نوشیدنی داغ نخوردن و آداب خوب نشستن سر سفره تا ندمیدن نفس بر آب و مزمزه کردن و در سه نوبت آشامیدن آن.

از شروع کردن غذا با "نام خدا" و شکر نعمت او در هر لقمه، تا شستن دست قبل و بعد از غذا، حتی در شرایط سخت و تحمل سرما و گرمای هوا، ولو با یک لیوان آب آشامیدنی بر سر سفره.
از ابتدا و انتهای طعام به نمک، تا نخوردن سیر و پیاز، خصوصا شبها. از سخن نگفتن هنگام غذا خوردن و اکرام بزرگترها سر سفره، تا پر نکردن معده از غذا و به همین ترتیب سایر آداب و سنن مربوط به سفره و طعام.
به ندرت دیده میشد کسی قبل از نماز، غذا بخورد و قبل از هر چیز مواظب حلیت و حرمت و نجس و پاکی لقمه بودند. وقتی همه چیز آماده بود، هم غذا و هم بچهها «خادم الحسین» و «شهردار» که توفیق پذیرایی از دوستان با او بود، شروع می کرد به خواندن دعا. معروف ترین عبارت، عبارت:«اللهم الرزقنا رزقاً حلالاً طیباً واسعاً» بود که کلمه به کلمه بچهها آن را تکرار میکردند. عبارت دیگری هم بود مثل:«اللهم الرزقنا نعمة المشکورة تصل بها نعمة الجنة» که گاهی جملههای کوتاهی چون: «و زوجنّا من الحور العین» را بدان میافزودند و به شوخی و جدی یکپارچه با صدای بلند تکرار میکردند. و گاهی با مزاح، عبارت طیب آمیز «با سر بروید توی کاسهها» را میگفتند و سپس مشغول غذا خوردن میشدند و پس از اتمام آن نوبت دعای اختتامیه بود و اوج شوخیها.
وقتی غذا به اندازه کافی نبود و بچهها احتمال میدادند که به همه برادران غذا نرسد یا کم برسد، آن قدر غذا کم میگرفتند یا کم میکشیدند که در نهایت غذا میماند و بیم کمبود برطرف میشد یا دوتایی و سهتایی در ظرف بزرگی غذا میخوردند و زودتر از بقیه به جد دست از غذا میکشیدند و کنار میرفتند. همیشه سعی میکردند چیزی حیف و میل نشود و جداً صرفه جویی میکردند.
زیارت شهدا !؟؟

  
    
اصلا چرا باید بر سر 
مزار شهدا رفت ؟برای آنکه بگوییم
 ما درک می کنیم ،شما برای راحتی ما رفته اید؟ 
  
این ها درست ، ولی زیارت قبور شهدا بیشتر از اینکه تسلی خاطر باشد فواید زیادی برای خودمان دارد . برای درک این فواید ،تمسک به مکتب اهل بیت علیهم السلام و بهره مندی از سخنان ایشان هر چند کم ،بهترین یاری دهنده ی ما خواهد بود .
برای خدا به دیدن اهل طاعت او بروید و هدایت را از اهل ولایت او بگیرید.
اهل بیت و زیارت قبور شهدا :
• زیارت قبر پیامبر خدا (ص) و زیارت قبر شهیدان و زیارت قبر امام حسین (ع) برابر است با یک حج مقبول همراه رسول خدا (ص) - امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعة، ج 10، ص 278
• در مورد سیره رسول خد(صلى الله علیه وآله) در زیارت قبور شهدا، طلحة بن عبدالله نقل کرده است:
«همراه پیامبرخد(صلى الله علیه وآله) از شهر خارج شدیم، وقتى که به مزار شهدا رسیدیم، آن حضرت فرمود: این قبور آرامگاه برادران ماست و بعد به زیارت شهدا مشغول شد.» - بیهقى، سنن کبرى، ج5 ، ص249
• «حضرت فاطمه(علیها السلام) پس از وفات پیامبر، هفتاد و پنج روز بیشر زنده نبود و در این مدت، خندان و خوشحال دیده نشد. هر هفته، روزهاى شنبه، دوشنبه و پنجشنبه به زیارت قبر شهیدان اُحد مى آمد. سپس قبر عمویش حمزه را زیارت مى کرد و در آنجا نماز مى خواند و اشک می ریخت. و برایش رحمت مى طلبید و از خدا براى او آمرزش مى خواست.» -امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعه، ج 10، ص 279 ، کافى، ج6، ص561
• هر کس که نتواند به زیارت قبر ما (امامان) بیاید، پس قبر برادران صالح و شایسته ما را زیارت کند. - امام صادق علیه السلام / بحار الانوار، ج 74، ص .311
• برای خدا به دیدن اهل طاعت او بروید و هدایت را از اهل ولایت او بگیرید - امام علی علیه السلام / غرر الحکم، ح 1، ص 5491
• با توجه به آنکه شهیدان جزو شیعیان صالح خداوند محسوب می شوند، حضرت امام کاظم علیه السلام می فرمایند:
کسی که نمی تواند به زیارت ما اهل بیت بیاید پس به زیارت قبور شیعیان صالح ما برود که در این صورت ثواب زیارت ما به او تعلق می گیرد. - محمد حسین الحسینی الجلالی ،مزارات اهل البیت و تاریخ ها،ص 15
• ... سوگند به آنکه جانم در دست اوست هیچ کس بر شهدا سلام نمی کند مگر اینکه شهیدان سلام آنان را پاسخ می دهند. - حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله / مکی قاسم البغدادی، تأصیل لا استئصال،ج4،ص80
و...
    
السلام علیکم ایها الشهداء و رحمة الله و برکاتة
منبع : تبیان
        
چه کسی را می توان شهید نامید؟
«شهید» كسی است كه برای برقراری عدالت قیام میكند، خود را در راه خدا فدا كرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب، از هستی خود هجرت میكند.
واژه «شهید» در قرآن كریم فراوان به چشم میخورد؛ شهید از اسماء حسنای الهی است و در لغت به معنی كسی است كه در گواهی دادن خود امین باشد و نیز گفته شده است شهید به معنی كسی است كه هیچ چیز از علم او پوشیده نیست و به معنی حاضر هم به كار رفته است.
از این جهت «شهید» را «شهید» گفتهاند كه خداوند و فرشتگان گواهی میدهند كه او اهل بهشت است و در روز قیامت از وی میخواهند كه با پیامبر (ص) درباره اعمال و كردار امم پیشین شهادت بدهد. همچنین «شهید» زنده، شاهد و حاضر است و میبیند و برای آنكه كرامتها و نعمتهایی را كه به سبب كشته شدنش در راه خدا برایش آماده شده میبیند.
به این دلیل به فردی كه در راه خدا كشته میشود، «شهید» میگویند كه در راه گواهی دادن به حق و در راه امری كه برای خداست قیام كرده به گونهای كه هستی خود را در آن راه از دست داده و راهنمای دیگران است و فرشتگان هنگام كشته شدن گواهی دهند كه او در راه خدا كشته شده و در نزد او حاضرند.
بنابراین «شهید» كسی است كه تمام وجود خویش را یكجا در راه افكار مقدّسی نفی میكند كه اصل و منشاء آن تقدسی است كه همه به آن اعتقاد دارند پس طبیعی است كه تمام تقدّسهای آن افكار و اهداف یكجا به وجود نفی شدهاش انتقال یابد.برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
آخرین عکس رزمنده ای که نیامد
در عملیات بیت المقدس هفت ، یک برادر عباسی داشتیم که امان عراقی ها را بریده بود.

هر جا قرار بود تانکی به روی هوا برود، همه او را صدا می زدند. آرپی جی هایش رد خور نداشت، درست می رفت می نشست تو دل تانک ها، تو عکس بالا در محور عملیاتی شلمچه دود حاصل از انفجار تانک ها را می بینید، شاهکار تلاش های بی وقفه او است.
با اینکه گرما زده شده بودم، و دیگر هیچ حس و حالی نداشتم ، سعی کردم جلویش کم نیارم، واقعا از خودم خجالت می کشیدم که بدنم با روحم سازگاری نداشت، و گرمای نفس گیر جونم رو گرفته بود، تا رسید پشت خاکریز، از او خواستم ژستی بگیرد تا از او عکس بگیرم، یک گلوله آرپی جی گذاشت تو قبضه اش، از من قول گرفت تا عکس را برای خانواده اش بفرستم، به او گفتم کجای کاری برادر عباسی، حسابی گیر افتادیم، تو مخمصه ای که بعید می دونم کسی بتونه سالم از اون بیرون بیاد ، گفت: "آب"، صورتش را بوسیدم، گفتم عقبه رو بستند ،تدارکات نتونسته بیاد، از آب خبری نیست،
 خندید و گفت: " جدی جدی داره میشه صحرای کربلا"،
چند تا گلوله آرپی جی انداخت تو کوله پشتی و یل گردنش ،یه نگاه به من انداخت، لبخندی زد ،یک یا حسین گفت و دوباره زد تو بیابون، مثل شیر زد تو دل دشت به قول خودش کربلا، انگار نه انگار از صبح زود یک ریز می دوید، از این همه انرژی او در تعجب بودم. با نگاهم تعقیبش کردم، خمپاره ها و تیرهای دشمن اثری در عزم مصمم او برای زدن تانک های دشمن نداشت. شاهد زدن یکی از تانک ها توسط او بودم، بسیاری از بچه ها از گرما شهید شدند و تعدادی دیگر اسیر، من بادمجان بم بودم که لیاقت همراهی با شهدا را نداشتم.

برادر عباسی در این عملیات شهید شد و پیکرش در آنجا جا ماند، و هنوز خانواده اش همچنان چشم انتظار او هستند.
منبع : سایت تبیان
«يك لشکر را يك جوان بيست و چهار ـ پنج ساله اداره مي كند، در حالي كه در هيچ جاي دنيا، افسري به اين جواني پيدا نمي شود كه يك لشکر را اداره كند. چند صد نفر يا چند هزار تا انسان را اين رهبري مي كند، در كجا؟ نه در مسافرت به سوي فلان زيارتگاه يا فلان ييلاق، در ميدان جنگ، زير آتش.
پس نظاميگري هم در معجزه گري انقلاب و سازندگي انقلاب وجود دارد، نه تنها معنويت؛ اما بالاتر از نظاميگري اين معنويت و تقواي جوانان است كه آن را هم دارند.»

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شهید سیدعباس موسوی بروایت سیدحسن نصرالله
«سيد 
عباس» به من گفت: دوره مسووليت من طولاني نخواهد بود
شهيد سيدعباس موسوي در عين حال بر لزوم پرورش و آمادهسازي علماي ديني تاكيد ميكرد، تا اين علما بتوانند پرچم اسلام را در دست بگيرند و فرهنگ اسلامي را در جهان اسلام گسترش دهند و مبلغ اسلام در شهرها و روستاهاي سرزمين بزرگ اسلام باشند. چرا كه رفتار پيامبر عظيمالشأن اسلام اينگونه بودهاست.
با وجودي كه در جنوب خانه كرايه كرده بود اما خيلي كم به آنجا رفت و آمد داشت. ايشان همواره ميان روستاهاي جنوب و خطوط مقدم جبهه و پايگاههاي رزمندگان در حال رفت و آمد بود. گاهي ديده شده كه در خودرو شخصي كه حزبالله در اختيارش قرار داده ميخوابيد و در خودرو غذا ميخورد. برخي برادران حزبالله به شوخي به او ميگفتند اگر خواندن نماز در خودرو جايز بود حتما در آن نماز بجاي ميآورديد؟

ايشان همواره اصرار ميكرد از مسائل نظامي شناخت داشته باشند، و در عمليات حمله و كمين در مسير نيروهاي صهيونيستي كه جنوب لبنان را در اشغال داشتند شركت كند. فرماندهان مقاومت جايز نميدانستند كه افرادي همچون دبيركل پيشين حزبالله اسلحه به دست گيرد و در خطوط مقدم جبهه حضور يابد.
در واقع سيداز لحظه اي كه مسئوليت دبيركلي حزبالله را بر عهده گرفت (اين مطلبي است كه براي اولين بار بازگو ميكنم) همواره احساس ميكردم كه ايشان بر اين باور بود كه پذيرش مسئوليت دبيركلي حزبالله طولاني نخواهد بود. اما نميتوانستم به وضوح درك كنم كه آيا ايشان احساس كرده كه به زودي شهيد ميشود؟

به ياد دارم در آن جلسه خصوصي اين عبارت را به من گفت "مسئوليتم طولاني نخواهد بود، موقعيت من به پايان رسيده است. " در آن لحظه نتوانستم اين عبارت ايشان را به روشني درك كنم و منظور ايشان را تشخيص دهم. از خود ميپرسيدم كه آيا قصد دارد از دبيركلي حزبالله كنارهگيري كند؟ به هر حال از آن ملاقات خصوصي چند ماهي نگذشت كه سيدبه شهادت رسيد و آنگاه منظور ايشان را درك كردم كه ايشان نزديك بودن زمان شهادت خود و پيوستن به لقاءالله را احساس كرده بود.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
آرپی جی بدم خدمتتون!
 دعوا نکن
كسی جرأت نداشت كمی جدی صحبت كند؛ از كسی چیزی را بازخواست كند یا پای حساب و كتاب را وسط بكشد. همین كه می دید دو نفر رو به روی هم قرار گرفته اند و یك خرده بفهمی نفهمی وضع حرف زدنشان غیرعادی است و لحن گفت و گویشان با بقیه و همیشه توفیر دارد. هر چقدر هم با هم دوست بودن و می دانستند كه هیچ چیز خاصی نیست، فوری می رفت نزدیك و حرفشان را قطع می كرد كه:«آر.پی.جی. بدم؟» «تیربار بیاورم؟»
اوشین در عملیات مرصاد
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد. بچههای گردان روحالله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچههای گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.

اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. كتری بزرگ روی اجاق داشت میجوشید. خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد. شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید. شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد.
بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد.
آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد: برادرانی كه میخواهند سریال خواهر، اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان.
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه به هوا بلند شد.

بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو بهش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.
شهید بهشتی از زبان خودش
من محمد حسینی بهشتی كه گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی مینویسند. نام اولم محمد و نام خانوادگی تركیبی است از حسینی بهشتی. در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم، منطقه زندگی ما یك منطقه قدیمی است، از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یك خانواده روحانی است.
این را بگویم كه در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و در سال آخر كه در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یك دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم.

دوره لیسانس را آنجا گذراندم در فاصله 27 تا 30 ، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشكده را برای اینكه بیشتر از درسهای جدید استفاده كنم و هم زبان انگلیسی را اینجا كاملتر كنم و با یك استاد خارجی كه مسلطتر باشد یك مقداری پیش ببرم. در سال 1329 ، 1330 در تهران بودم و برای تأمین هزینهام تدریس میكردم و خودكفا بودم.
به هر حال بعد از كودتای 28 مرداد در یك جمعبندی به این نتیجه رسیدم كه در آن نهضت ما كادرهای ساخته شده كم داشتیم، بنابراین تصمیم گرفتیم كه یك حركت فرهنگی ایجاد كنیم و در زیر پوشش آن كادر بسازیم. دبیرستانی به نام دین و دانش در قم تأسیس كردیم و با همكاری دوستان، كه مسؤولیت ادارهاش مستقیماً به عهده من بود تا سال 1342 كه در قم بودم و همچنان مسؤولیت اداره آن را به عهده داشتم؛ و در ضمن در حوزه هم تدریس میكردم و یك حركت فرهنگی نو هم در حوزه به وجود آوردیم و رابطهای هم با جوانهای دانشگاهی برقرار كردیم پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارك یافتیم.

آیتالله خوانساری اقدام كردند و گذرنامه را گرفتند و در رابطه با آیتالله میلانی به هامبورگ رفتم. تصمیم این بود كه مدت كوتاهی آنجا بمانم و كار آنجا كه سامان گرفت برگردم ولی در آنجا احساس كردم كه دانشجویان سخت محتاج هستند به یك نوع تشكیلات اسلامی، هسته اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجا را به وجود آوردیم و مركز اسلامی هامبورگ سامان گرفت. بیش از 5 سال آنجا بودم كه در طی این 5 سال سفری به حج مشرف شدم، سفری به سوریه، لبنان و آمدم به تركیه برای بازدید از فعالیتهای اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) و سفری هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 48 ، به هر حال كارهای آنجا سر و سامان گرفت و در سال 1349 به ایران برای یك مسافرت آمدم. اما مطمئن بودم كه با این آمدن امكان بازگشتم كم است.
متن کامل این سرگذشت را در ادامه مطلب بخوانید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
متخصص روحیه دادن بود.
درعملیات رمضان در حالی كه بچهها همه ناراحت بودند و بعضیها واقعا نمیدانستند چه كار باید بكنند،رضا یك خربزه مشهدی برداشته بود و داد میزد: بچهها بیایید خربزه بخورید ». بچهها با تعجب نگاهش میكردند یعنی: حالا چه وقت خربزه خوردن است. رضا به این نگاهها توجهی نداشت و طوری با لذت خربزه را قاچ میزد كه آب از دهان راه میافتاد. میگفت: به به روحیه به این میگن
طوری از خربزه خوردن و روحیه گرفتن حرف میزد كه بچهها فكر میكردند روحیه هم مثل خربزه خوردن است. البته بی تأثیر هم نبود. خودمان را كشیدیم جلو و او مرتب داد میزد: تعارف نكنید بیایید روحیه بگیرید! بیایید روحیه بخورید! بیایید....
سی و یکم شهریورماه مصادف با سالروز شهادت بزرگمردی است که علاقه همه ما به او بیشمار است. به همین مناسبت متن زیر که ساعتی قبل از شهادت، توسط این شهید بزرگوار نگاشته شده است، را تقدیم میکنم:

ای جهان، با تو وداع میکنم با همه زیباییها و جمال و جبروتت، با همهی کوهها و آسمانها، دریاها و صحراها، با همه وجود وداع میکنم، با قلبی سوزان و غمآلود به سوی خدای خود میروم و از همه چیز چشم میپوشم. ای پاهای من، میدانم شما چابکید، میدانم که در همه مسابقهها گوی سبقت از رقیبان ربودهاید، میدانم فداکارید، میدانم به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقهوار به حرکت درمیآیید، اما من آرزویی بزرگتر دارم، میخواهم شماها به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید. به قدرت اراده آهنینم محکم باشید. به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسوولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. شما سالهای دراز به من خدمت کردهاید. از شما آرزو میکنم که این آخرین لحظات را به بهترین وجه ادا کنید.
ای پاهای من سریع و توانا باشید، ای دستهای من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، ای قلب من این لحظات آخرین را تحمل کن، ای نفس مرا ضعیف و ذلیل نگذار تا چند لحظه دیگر با اراده و قدرت و توانا باش، به شما قول میدهم که پس از چند لحظه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خستهکننده و این لحظات سنگین و سخت را دریافت کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم، آرامش ابدی. دیگر شما را زحمت نخواهم داد، شما را استثمار نخواهم کرد، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد، دیگر به شما بیخوابی نخواهم داد و از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. برای همیشه در بستر خاک نرم و آسوده خواهید بود اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی، لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشد.
طریقه آشنایی رهبری با شهید چمران

وقتی نشستیم، دیدم مثل این كه او هم با من آشنا بوده و خیلی زود احساس كردم كه یک انسان اهل ذوق و معنویت و علاقه مند به هنر و هنرمند است، چنان كه در همه حركات و سكنات او این حالات محسوس بود.
مردی به بزرگی كره خاكی
دكتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزدهم خرداد، بازار آهنگرها، سر پولك متولد شد.وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه نزدیك پامنار آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند و در دانشكده فنی ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الكترومكانیك فارغ التحصیل شد و یكسال به تدریس در دانشكده فنی پرداخت.

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
لحظه ای با سید مرتضی آوینی
آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست. پس برادر خوبم برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی.

الزام به حجاب
گوشزد کردن به ترک منکرها از جمله بدحجابی، با استفاده از اصل عطوفت و مهربانی.
سردار شهید علی معمار :
«علی معمار، مانور را هدایت می کرد و نیروها را از کمین های فرضی رد می کرد. ناگهان یکی از شبکه های فوگاز ترکید و معمار به پشت بر زمین پرت شد. به سویش دویدم. خون از زیر چشمش می جوشید. پلیسه بشکه به داخل چشمش فرورفته و انتهایش بیرون مانده بود. سریع او را سوار آمبولانس کردیم و به سوی ایران شهر راندیم. در بیمارستان ایران شهر، دکتر در حال مداوای بیماری دیگر بود. پارچه روی چشم علی سرخ شده بود. یکی از خانمهای پرستار، حجاب درست و حسابی نداشت و مدام می آمد و می رفت. سرانجام علی بلند شد، به طرف او رفت و صدایش کرد. حواسم به آن دو بود. علی خیلی آرام شروع به گفت و گو با آن خانم کرد. کمی بعد، بازگشت. گفتم: « چی شده برادر معمار؟» گفت: « دلم طاقت نیاورد، باید به او تذکر می دادم.»(2)
 
اهتمام ویژه به مسئله حجاب حتی در شرایط جشن وسرور.
سردار شهید امیر گره گشا :
درباره سردار شهید امیر گره گشا نقل کرده اند که وی خیلی پای بند مسائل شرعی بود و در این باره با کسی تعارفی نداشت. روز عقد او خانم هایی که در مراسم شرکت کرده بودند، حجاب کاملی نداشتند. او آنها را از مجلس به بیرون دعوت کرد و به آنهاگفت: « هر وقت حجابتان کامل شد، تشریف بیاورید.» او با مظاهر گناه، برخورد بسیار صریح و جدی داشت. (3)
رفتید بی دلبستگی
رفتید، بی آنکه لحظهای تردید کنید... بی آنکه لحظهای درنگ کنید...در رفتن یا ماندن!
بی آنکه، دلبستگیهایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور...
در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق. مطمئن بودید راه، درست است، از جاده، از سفر، از... نمیترسیدید.
"فهمیده" بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک، بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.
شما در آتش جنگ، گلستان میدیدید؛ یقین میدیدید که اینگونه خلیلوار به پیشواز رفتید، اما... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید و بر سر دشمن آتش باریدید.
از دلبستگیها دل بریدن، از وابستگیها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید . یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.
برگزیده عشق بودید... که عشق انتخاب میکند، عشق گلچین میکند، عشق هر کس را سزاوار نمیداند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید، که رفتن، همیشه به معنای " رفتن " نیست.
در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
گاهی مرگ، جاودانهترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!
به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن چیست؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟

جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟
جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟
اصلا، مگر جبهه کجاست؟
این واژه، این چهار حرف ساده، چهقدر وسعت دارد؟
قلمرو جبهه تا کجاست؟
جبهه، عاشقپرور است، یا عاشقان جبهه میسازند؟
چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطرههای بسیاری جریان دارد، در قلبهای بسیاری خانه دارد و هنوز نگاههای بسیاری را به دنبال میکشد!
شاید جبهه، دروازه بهشت است!...
ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمیسازد! جبهه، همیشه شهید نمیسازد! جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند...
جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند...
درسهایی از محمود بیاری
محمود بیاری بچه ی سبزواراز فرمانده هان واحد تخریب لشکر21 امام رضا علیه سلام
او را عارف تخریب میگفتند،شجاع،مدیر و اهل فکر بود
قرارگاه تخریب نزدیک شهر اهواز،پشت کارخانه ی خانه سازی بود،بچه ها گاهی برای انجام امور شخصی ،تلفن زدن بخانه،خرید وسایل و....مرخصی به اهواز میرفتند. علی رغم اینکه اهواز در چند کیلومتری جبهه ها بود ودیوار به دیوارمیدان رزم و در معرض هر خطر(بمباران،توپ ،موشک) از سوی دشمن بود ومردمش جنگ را با تمام وجود لمس میکردند وشاهد صحنه های مظلومانه شهادت ها بودند،اما باورکنید،در همون شرایط بعضی نسبت به حجابشان غافل بودند.
محمود بیاری، در خصوص گناه چشم چرانی به بچه ها میگفت: دارید میرید مرخصی توی شهر،مواظب چشماتون باشین،چشم دریچه ی دله،ظرف دل رو کثیف نکنید،که گناه نکردن، آسانتر از توبه کردنه،چشم چرانی فکرتون رو آلوده میکنه ،میدونید:هرکس یک نگاه با نیت گناه به نامحرم بیندازه،شش ماه شهادتش به تاخیر می افته !
من نمیدانم این معیار را محمود از کجا آورده بود،ولی بچه ها مراقب نگاهشان بودند،بعضی هم اگه کار مهمی توی شهر نداشتن از خیر مرخصی میگذشتن.
همانها که از نگاه حرام گذشتند،شب عملیات توانستند،از معابر میدان مین بگذرند واز دل تاریکی به روشنایی ابدی برسند.
محمود یکی از آنهابود که در عملیات خیبر طعم شیرین ترک گناه را چشید وآسمانی شد.....
خاطره از همسر شهید حاج یونس زنگی آبادی

آمد خواستگاری .
با یک جلد قرآن و مفاتیح .
رساله امام را قبلا آورده بود .
***
یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم الله گفت .
شرایطش را نوشته بود .
همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود .
و اینکه من با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم .
شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .
***
گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد.
گفت : نه ! یک جلد قرآن نمی شود . یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری .
زنان
 دیروز چطور بودند؟
سخنراني سرلشكر دکتر رحيم صفوي
 آمار زنان شهيد انقلاب اسلامي ، كه اكثراً در
 طول هشت سال دفاع مقدس به شرف و عزت شهادت رسيده اند ، حدود 6427 نفر است 
كه فقط 27% آنها متعلق به استان خوزستان است. 
    
 مثلاً شيرزني را ، از گيلان غرب به ياد مي 
آورم كه با تبر ، بر گردن مهاجمي عراقي زذ و درجا ، او را از پاي درآورد و 
هم او عراقي ديگري را اسير كرد. 
    
همچنين آن زن قهرمان سوسنگردي كه سه تن از 
نيروهاي دشمن را به اسارت گرفت.
در روزهاي اول جنگ كه دشمن شهرها و روستاها را تصرف كرده بود ، 
    
زنان شجاع در خرمشهر ، سوسنگرد ، بستان ، مهران و گيلان غرب از خانه و كاشانه خود دفاع كردند ، جنگيدند ، استقامت كردند ، مبارزه كردند ، اسير شدند ، شهيد شدند ، اجساد بعضي از اين شهيدان را بعثيون عراقي به آتش كشيدند
حضور امدادگران و پزشكان زن در سالهاي دفاع مقدس و نقش مؤثر اين عزيزان در درمان و كمك رساني و حضور در جبهه هاي نبرد بسيار با عظمت بود.

 حضور زنان در بدرقة اين عزيزان بسيار 
تأثيرگذار بود. آنها در حالي جوانان خود را بدرقه مي كردند كه مي دانستند 
آنان به مهماني شيريني و شربت نمي روند ، آنها به سوي خون و شهادت و 
جانبازي و اسارت مي روند. در طول حضور در جبهه ، مادران و همسران استقامتي 
شگفت انگيز نمودند. 
    
محور عمدة ستادهاي پشتيباني جنگ ، خواهران بزرگوار با ايمان و با اعتقاد بودند. به ياد مي آوريم مادر هفت فرزند كه در شهر مرزي ، شوهرش و فرزندانش در جبهه بودند و خودش در ستاد پشتيباني جنگ ، پتو مي شست. وقتي كه شوهر و فرزندش مي آمدند گرد و غبار از پوتين آنها كنار مي زد و ميگفت من مي خواهم بگويم يا حسين بن علي (ع) به ما اجازه ندادي كه در جنگ حضور پيدا كنيم ، ولي من مي خواهم پوتين سربازان تو را تميز كنم.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت: دکتر گفته قوطی هاشو سالم نگه دارین. بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع.
توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص ها توي آبند، تا صبح آتش می ریختند.
امام علی (ع): جنگ یعنی فریب دادن دشمن.
 سردار شهید محمدمهدی خادمالشریعه برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند.  | 
ده تومان، سرمایه گذاری
مرحوم
 محلاتي يك روز كه از جبهه برگشته بود، به امام فرمود كه يكي از
رزمندگان سپاه از من خواسته پيغامش رابه شما برسانم. او يك اسكناس ده
توماني به من داد و گفت به امام بگو، تمام سرماية من در دنيا همين اسكناس
ده توماني است. به امام بگوييد مي خواهم شهيد بشوم و هيچ علاقه اي به دنيا
نداشته باشم. اين ده تومان را بدهيد به امام تا خرج جبهه بشود. امام نگاهي
كرد! چه انسانهايي تربيت شده است! مي گويد تمام ثروتش ده تومان است و حالا
كه مي خواهد شهيد بشود، نمي خواهد حتي اين ده تومان را داشته باشد. امام
در مرحلة عرفان عملي افراد را به اينجا رسانده است.
طنز و عرفان
الان اگر بگویید که سرمایه عرفانی شما چیست ؟ ما می گوییم قرآن هست ؛ نهج البلاغه هست؛ صحیفه سجادیه هست؛ مناجات شعبانیه هست؛ دعای کمیل و ندبه هست ؛ ولایت اهل بیت هست ؛ لیله القدر هست ؛ نماز و روزه هست؛ عاشورا هست ؛ این ها منابع عرفانی ما هستند ، اما واقعاً من می خواهم بگویم باید اضافه کنیم دفاع مقدس هم هست.

روحیه رزمندگان مخلص ، آن هایی که درک کردند آنجا چه کار باید بکنند ، این ها هم جزو همان منابع عرفانی ما هستند. طنز جبهه های ما از برگرفته از معرفت خدایی بچه هاست. اگر آن روحیات عارفانه بچه ها تو جبهه ها نبود ، فضا فضایی نبود که آدم حال و هوا و حوصله طنز و شوخی داشته باشد . این طنز از آن روحیات معنوی و عرفانی و مایه های اعتقادی عمیقی که آن حال و هوا را پشتیبانی می کرد برمی خاست.
فرمانده ی با پرستیژ
علاقه خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشت، هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می داشت؛ یادم نمی آید توی سنگر، چادر، خانه، یا جای دیگری با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.
یک بار با هم می خواستیم برویم جلسه، پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما. نرفتم تو. به اش گفتم: اول شما برو. لبخندی زد و گفت: تو که می دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم. به اعتراض گفتم: حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!
گفت: برای چی؟
گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.
مکثی کردم و زود ادامه دادم: این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره.
خندید و گفت: اون پرستیژی که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!
خاطره به نقل از سردار سید
 کاظم حسینی فر
بنا به درخواست شما دوباره این پست را ارائه کردم.
باکلاس، اتو کشيده
شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضيميرسعيد از زبان همسرش
وقتي وارد زندگياش شدم، توجه نزديك به وسواسش به پاكيزگي لباس و بدن، سلامتي جسم، درس خواندن و تلاش كوشش او براي زندگي بهتر داشتن، به دلم انداخت نكند اشتباه كردم. حميد جوري پيش ميرود، انگار قرار است سالهاي طولاني زندگي كند. براي همه چيز برنامهريزي دارد. و كاملاً مطمئن و اميدوار پيش ميرود. اما...
ادامه را در ادامه مطلب بخوانید ...
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
پرونده ناتمام ترور صیادشیرازی در فرانسه
شب قبل از ترور چه مسائلی بین شهید صیاد شیرازی و خانواده گذشت؟
آن سال من سوم دبیرستان بودم و شب شهادت ایشان، شب امتحان درسی بنده هم بود و برای استفاده از محضر ایشان و طرح مسائل درسی خود به ایشان مراجعه کردم؛ چراکه بر ریاضیات و زبان انگلیسی تسلط کاملی داشتند.
ایشان هم تازه از سفر مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) و دیدار با والده برگشته بودند و روحیه معنوی قوی هم در وجودشان بود و این روحیه معنوی را به فضای خانواده نیز انتقال داده بودند.
در صبح روز ترور شما در صحنه حاضر بودید، واقعه ترور ایشان چگونه بود؟
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
به بهانه سالروز شهادتش:
زندگی زیباست،اما شهادت زیباتر
"زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.

و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.
و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند.
و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید.
ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش".
سید شهیدان اهل قلم ، شهید سید مرتضی آوینی
بیچاره پیرمرد تازه وارد بود. میدانست بچهها برای هر كاری آیه یا حدیثی میخوانند. وقتی داشت غذا تقسیم میكرد، گفت: «بچهها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن میگوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچكس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچهها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یكی از بچهها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هركس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خندهی بچهها بود كه مثل توپ در فضای چادر میتركید.
اخوی شفاعت یادت نره :

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!
گفتم:"می خواهم وصیت کنم."
خندید وگفت:"به شرطی که ما را ضایع نکنی!وصیت کن،شهادتین را بگو وتمام..."
در حالی که قیافه ای کاملا جدی به خود گرفته بودم،آدرس خانه مان را روی کاغذی نوشتم وبه او دادم وگفتم:سعی کن خیلی زود وصیت نامه ام را به خانواده ام برسانی!
کمالی رفت ومدتی بعد نامه را به خانواده ام رساند.مدتی گذشت تا......در عملیات کربلای چهار وصیت نامه ای را نوشتم وبه دست محرم رازم،اسماعیل کمالی دادم.خندید ووصیت نامه را گرفت.گفتم:"قول می دهم این آخرین وصیت نامه ای باشد که می نویسم!"
                                              
من در آن عملیات زخمی شدم اما اسماعیل کمالی که هرگز حرفی از وصیت نامه نمی زد،به شهادت رسید.باورش سخت بود.من همیشه آماده ی شهادت بودم ووصیت نامه می نوشتم،اما او شهید شده بود!وقتی جسدش را تحویل گرفتم،هنوز وصیت نامه ام در جیب بغلش بود.او را در آغوش کشیدم وساعت ها گریستم.

حاجي به من ميگفت من در مكه معظمه از خدا خواستم كه نه اسير شوم و نه معلول و نه مجروح. فقط زماني كه آنقدر نزد او عزيز شدم كه جزو اوليائش قرار گيرم و همنشيني با پيامبر(ص) را نصيبم كند: مرا در جا شهيد كند، آنچنان كه لحظهاي بعد وجود نداشته باشم.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
میرن دنبال حاجی که بیا گره ی کار ما به دست شما باز میشه.
سرسفره عروس خانم می گه هرچی آقا داماد گفته من قبول کردم ولی اینکه بخواهد بعد از ازدواج بازم بره جبهه رو نمی تونم قبول کنم باید جلوی همه قول بده که دیگه نمی ره جبهه؟!
حاجی چند لحظه ای ساکت میشه وبه آقا داماد می گه قبول کن!
آقا داماد مثل بقیه مبهوت به حاجی فقط نگاه می کنه....
بهد از چند لحظه حاجی می گه:خوب،حالا کسی هست توی این جمع بتونه به من یک قولی بده؟
پدر عروس می گه:حاجی من هستم!
حاجی عبدالحسین برونسی می گه:شما قول به من می دی وقتی اون دنیا وتو قیامت حضرت زهرا(سلام الله علیها)از این آقا داماد پرسید: چرا به وظیفه ات عمل نکردی؟شما جوابگو باشی؟
همه گریه افتادن!حتی عروس خانم.....
(گزیده ای ازفیلم به کبودی یاس،حتما برای تماشابرید)
تو فقط یک بار زندگی می کنی!!! 
بخش اول
شهید دکتر مصطفی چمران
خدایا آن چنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجین کن
که در وجودت محو شویم.
-------------------------------------------------------
بخش دوم:
فرازی از نهج البلاغه مولی امیرالمومنین(ع)
مردم! شما چونان مسافران در راهید، که در این دنیا فرمان کوچ داده شدید، که دنیا خانه اصلی شما نیست و به جمع آوری زاد و توشه فرمان داده شدید.
حال که تندرستید نه بیمار، و در حال گشایش هستید نه تنگدستی، در آزادی خویش پیش از آنکه درهای امید بسته شود بکوشید، در دل شبها با شبزندهداری و پرهیز از شکمبارگی به اطاعت برخیزید، با اموال خود انفاق کنید، از جسم خود بگیرید و بر جان خود بیفزایید و در بخشش بخل نورزید.
آگاه باشید این پوست نازک تن، طاقت آتش دوزخ را ندارد! پس به خود رحم کنید، شما مصیبتهای دنیا را آزمودید، آیا ناراحتی یکی از افراد خود را بر اثر خاری که در بدنش فرو رفته، یا در زمین خوردن پایش مجروح شده، یا ریگهای داغ بیابان او را رنج داده، دیدهاید که تحمل آن مشکل است؟
این دو بخش را با هم مقایسه کنید و نظر بدهید.
به بهانه هشتم اسفند سالروز شهادت حاج حسین:
شهید خرازی در کلام آوینی عزیز
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار. او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است.

مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
شهید سید مرتضی آوینی
یکی یا دوتا
به بهانه پخش سریال آشپزباشی
محمد هادی خالقی
چند روز پیش زندگی نامه یکی از فرماندهان عالی رتبه جنگ را که در مصاحبه با همسر وی بیان شده بود، می خواندم .چقدر جالب بود آشنایی این خانم و آقا در صحنه های سخت و پر تلاطم و بالاخره ازدواج و تداوم زندگی آنها تا امروز.
اینکه این زن دارای تحصیلات عالی و جایگاه اجتماعی و مدیریتی خوبی است و فرزندان خوبی هم، تربیت کرده ، بسیار قابل توجه است. همچنین این نکته که در کوران حوادث و مشکلات جایگاه مرد و زن در کانون خانواده حفظ شده و صمیمیت آنها از بین نرفته است، قابل تامل است.
در زندگی نامه شهیدان همت و باکری و برونسی و... هم خوانده بودم که چگونه دیگر کلمه "من" را فراموش کرده اند و فقط به "ما" می اندیشند.آنجا گرچه به ظاهر زن، مدیر یا حسابدار یا فرمانده نیست و نبوده، اما عزت و شهرتی شگرف پیدا کرده و حالا الگویی برای همه تاریخ شده است.
در سریال "آشپزباشی" نفهمیدم که چگونه آن آقا و خانم مدیر پس از حل آن همه سختی ها و مشکلات نتوانستند بر مشکلی کوچک غلبه کنندو اصلا در جامعه امروزی ما که خانمها جایگاه اجتماعی خود را پیدا کرده اند، چه لزومی دارد مطرح شدن این مباحث؟!
ای کاش داستان زندگی امام خمینی (ره) را می دیدیم تا مدیرترین اسطوره تاریخ به ما آداب زندگی و مهربانی و گذشت و سیاست و مدیریت را می آموخت. راستی که زندگی نامه شهدا چقدر زیبا و مترقی است هنوز!
الغیبة عجب كیفی داره
تقصیر خودش بود. شهید شده كه شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولینقطره خونش، همه گناهانش پاك شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگرآن كتك هایی را كه من بهش زدم حلال نكند. تازه، كتكی هم نبود. دو سه تا پسگردنی، چهار پنج تا لنگه پوتین، هفت هشت ده تا لگد هم توی جشن پتو.

خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت كردنش عالی بود. اوائل كه همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب كِیفی داره» جدی نمیگرفتم. بعداً فهمیدم حضرتآقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل كه هیچ، استاده. جیم شدن از صبحگاه،رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر... از همه بدتر غیبت درجمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
جالب تر از همه این بود كه خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط. شرط كرد كه اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه...) را منظور نكنیم، از آن ساعتبه بعد هر كس غیبت دیگران را كرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كهدر اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند. خودش با همة چهار پنجنفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود كه گفت:
ـ رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یك ساعته رفته چایی بیاره...
خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خدایی اش را بخواهی، منبدجور زدم. خیلی دردش آمد، همان شد كه وقتی توی جادهام القصر ـ فاو درعملیات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی كردم و بابت كتكهایی كهزده بودم حلالیت طلبیدم. خندید و گفت:
ـ دمتون گرم... همون كتكهای شما باعث شد كه حالا دیگه تنهایی ازخودم هم میترسم پشت سركسی حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستمبخوره توی سرم.
دست نوازش
سر كلاس درس در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، و ميخواهند از آن تشكر كنند نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي مجید نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.
او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟
بچه هاي کلاس هم مانند معلم خود از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. ديگري گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد. هر كس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر مجید رفت از او پرسيد: مجید، اين دست چه کسي است؟! مجید در حالي که خجالت مي کشيد،آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. آنوقت بود كه معلم به ياد آورد از وقتي که مجید پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.
                                   
همه خوب به یاد دارند که سردار شهید عبدالحسین برونسی تازه وقتی از جبهه برمی گشت و به اصطلاح می خواست استراحت کند، به خانواده شهدا سر می زد و از کودکانشان دلجویی می کرد.
شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي يتيم دست نوازش کشيده ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
خدايا حرفي براي گفتن ندارم
بخشی از دست نوشته سردار شهيد حميد رسولي
چند صباحي است از آغاز جنگ تاكنون روحمان غمزده است؛ اما نه غم شكست، نه غم عزيز از دست رفته و نه غم ياران از دست داده، غم و حسرت ماندن است، غم فاسد شدن است، غم اجابت نشدن است، غم شهيد نشدن است، غم شرم است، و از همه بالاتر ترس از راه غير خدا رفتن است.

خداوندا، ميترسيم، ميلرزيم، وحشت داريم، خوفناكيم، گريانيم، غصه داريم، درد دل داريم، غفلت زدهايم، واماندهايم، مفلوك و بيچارهايم، ناتوانيم، فريادمان رسا نيست، ديگر عبادتمان از روي خلوص نيست، واي خداي بزرگ، نكند كه دل به دنيا بستهايم، و خودمان غافليم، عشق به اين معشوق عصيانزده و اين عروس شيطاني كه تا صبح با كسي به مهرباني به سر نبرد، ما را از عشق به لقايت باز داشت. ميترسيم زيرا ترس از فشار قبر داريم، ميلرزيم از لحظه حساب در روز مقدس موعودت، وحشت از آن داريم كه نكند نامه اعمالمان سياه باشد، خوفناك از آتش و زبانههاي جهنمت هستيم، گريان از فراق روي تو و آل محمد(ص)ايم، غصه از آن داريم كه با حسين(ع) محشور نشويم، درد دل به درگاه تو داريم كه شايد با التجاء و تضرع ما را اجابت كني، غافل از اعمال خود هستيم، زيرا اهميت زيادي براي واجبات و ترك محرمات قائل نيستيم و ناتوانيم چون شيطان ما را به هر سوي ميكشاند، فريادمان رسا نيست، زيرا حرفمان حرف دلمان نيست، حرف نفس است و غير تو.
دل و دلداده
در فرهنگ عدهای، دل همان شکم است و به همین دلیل، برای رفع دلتنگی، شکم خود را با خوردن، گشاد می کنند و برای شاد کردن دل، شکمشان را از عزا در میآورند. این افراد در محیط تنگ شکم، به دنبال شادی، نشاط و امید میگردند؛ اما در نظر عدهای دیگر، دل غیر از شکم است و این دو در دو شكل، معنا میشوند؛ دل، در معناي معرفت، معنا مییابد و شکم، به معناي شهوت.

دل و شکم با همه تفاوتهایی که دارند، این مقدار به هم شبیه و با هم مشترکند که پاکی شکم، مقدمه پاکی دل است و آلودگی شکم، زمینهساز آلودگی دل.
دل پاک، از شکم پاک خبر میدهد و دل ناپاک، از بوی بد شکم ناپاک حکایت میکند. 

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید

آرزوهایتان را دوباره چک کنید
حاج احمد، آرام دستش را بالا آورد و به انتهاي افق اشاره كرد. گفت: «بسيجي! آنجا انتهاي افق است. من و تو بايد پرچم خود را در آنجا، در انتهاي زمين، برافرازيم. هر وقت پرچم را در آنجا زدي زمين، آنوقت بگير و راحت بخواب!»
عقرب اگر راهي براي فرار پيدا نكند، دست به انتحار ميزند و چارهاي جز خودكشي ندارد!
اگر تمام ارزشهای شما را به تمسخر گرفتند غافلگیرنشوید چون دشمنانتان با همان صورت زیبا و خندان به خون شما تشنه اند و می خواهند شما را به بردگی ببرند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
هیچ کس به اندازه شهدا به بشريت خدمت نکرده است ، چون آن ها هستند که راه را براي ديگران باز مي کنند و براي بشرآزادي را به ارمغان مي آورند .
معرفی کتاب از قول سيدعلي حسيني خامنهاي
السلام عليكم يا اولياءالله و احبائه، السلام عليكم يا اصفياءالله و خيرته، السلام عليكم يا انصار دين الله و اعوان وليه... اي آيتهاي خدا، اي معجزههاي ايمان، اين نشانههاي تعالي جاودانة انسان... اي گلهاي محمدي كه فساد و آلودگي جهان امروز نتوانست از شكوفايي بازداردتان، برقي شديد و دنياي تاريك را روشن كرديد، حجتي شديد بر آن كوتهنظران كه بالندگي انسان الهي را در عصر تسلط ماديت ناممكن ميدانستند. خاطره مسلمانان صدر اسلام را زنده كرديد و صدق و اراده و فناء فيالله را حتي بيش از آنان به نمايش گذاشتيد... آنان به نفس پيامبر و نزول پياپي آيات قرآن دل را گرم و جان را تازه ميكردند اما شما چه؟! حقا خلوص و تقوا را مجسم كرديد و براي آن اما به حق كه مظهر خلوص و تقوا بود، سربازاني شايسته شديد... سلامالله عليه و علكم و هنيئا لكم رحمه ربكم... كتبه بيمنه الوازره اسر المانيه و ذليل نفسه علي الحسين غفرالله له و رحمه و حشره مع اوليائه و الحقه بنده ازمره الطيبه. آمين.
اين كتاب در 13 رجب 1411 با چشمي لبريز از اشك شوق و حسرت زيارت شد.
من كتابهايي را كه ميخوانم، معمولاً پشتش يادداشت يا تقريظي مينويسم؛ يعني اگر چيزي به ذهنم آمده، پشت آن يادداشت ميكنم. اين كتاب «فرمانده من» را كه خواندم، بياختيار پشتش بخشي از زيارتنامه را نوشتم: «السلام عليكم يا اولياءالله واحبائه»! واقعاً ديدم كه در مقابل اين عظمتها انسان احساس حقارت ميكند. من وقتي اين شكوه را در اين كتاب ديدم، در نفس خودم حقيقتاً احساس حقارت كردم. (25/4/70)
چه قدر اين كتاب «فرمانده من» عالي است و چقدر مرا متأثر و منقلب كرد. (4/10/72)

رحيم مخدومي، احمد كاوري، داوود اميريان، علياكبر خاورينژاد، حسن گلچين، هادي جمشيديان، عباس پاسيار
88 صفحه
قطع کتاب: رقعی
انتشارات سوره مهر
باکلاس، اتو کشيده
شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضيميرسعيد از زبان همسرش
وقتي وارد زندگياش شدم، توجه نزديك به وسواسش به پاكيزگي لباس و بدن، سلامتي جسم، درس خواندن و تلاش كوشش او براي زندگي بهتر داشتن، به دلم انداخت نكند اشتباه كردم. حميد جوري پيش ميرود، انگار قرار است سالهاي طولاني زندگي كند. براي همه چيز برنامهريزي دارد. و كاملاً مطمئن و اميدوار پيش ميرود. اما...
ادامه را در ادامه مطلب بخوانید ...
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
بی ادعا . . . از جنس بدون نام
حميد آزاد
سال 1374 در طلاييه كار ميكرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر بود كه برگشتم مقر. شهيد غلامي را ديدم. خيلي شاد بود. گفت امروز سه شهيد پيدا كرديم كه فقط يكي از آنها گمنام است. بچهها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يك بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت. چيزي شبيه دكمة پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. وقتي خوب دقت كردم، ديدم يك تكه عقيق است كه انگار جملهاي رويش حك شده است. خاك و گلها را كنار زدم. رويش نوشته بود: «به ياد شهداي گمنام». ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. ميدانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
به ياد تفحص، به نام پازوكي
مهدي طوقاني
شوق لقاي محبوب و جهد اداي تكليف براي رضاي حق، دو معناست كه از آن حالي تولد كند كه عشقش خوانند و ثمرهاش در بطن حادثهها، شهادت است و خدمت به شهدا، مثل تفحص.
وقتي هم كه جزء نفرات اول راه يافته به دانشگاه انسانساز و زندگيساز جنگ و تفحص شد، با سماجت و اصرار، در باغ شهادت را ميكوبيد و چشمان تيزبينش نه چون مرغي به دنبال دانه، كه چون كبوتر حرص، در هوس دام يار بود.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
در خلوت و در جمع، با من باش
به قلم شهيد يدالله آرميده
اي معبود و اي مهربانم! اي همدم شبهاي بيكسيام، باز هم مرا درياب و دل بيقرارم را تسكين ده. من به تو محتاجم و دست نيازم را كه لرزان از عشق به پاكي تو است، به سويت دراز كردهام. هر چه خواستهام لايقش نبودهام، به من ارزاني داشتي. پس اين بار هم با لطف و كرمت شادم كن و به من لياقت بده تا با مولايم امام حسين(ع) محشور گردم.
خدايا! هدف مرا امر به معروف و نهي از منكر قرار بده، تا پيروزي حق بر باطل و رسوايي يزيديان كافر. اي قادر متعال! در خلوت و تنهايي، در جمع و بين ديگران و در هر حالي و هر جايي به تو پناه ميبرم اي تنها ماية آرامش و آسايش من! آن قدر ضعيف و ناتوانم كه چشمهايم را به اميد رحمت تو بر آسمان دوختهآم و زمزمة مرام توحيد را سر دادهام.
مرا درياب كه حقيرم و تويي كه معشوق ازلي و ابدي من هستي، با من باش...
  
دل جوان
نوشتهاي از شهيد علي ميرمجربيان
آن هنگام كه از محيط اطراف بريده شدم و به صحنة آزمايشگاه الهي رسيدم، ضعيفي و زبوني خويش را در مقابل اين قدرت بزرگ امتحان گيرنده يافتم و به عمق فرمايش حضرت اميرالمؤمنين علي ـ عليهالسلام ـ پي بردم كه: «يا رب ارحم ضعف بدني و رقّه جلدي و دقّه عظمي».
پنجههاي به خون آغشتة باطل، حقانيت حق را به اثبات ميرساند.
فردا جمعه، روز فداكاري و روز جانفشاني است. روز جمعه به وليعصر تعلق دارد و اينها، سربازان او هستند؛ فرمانده خود بهتر ميداند كه با سربازان خويش چگونه عمل كند.
از ادامه مطلب بهره ببرید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شهدا اين قدرها هم نازنين نبودند
شهدا اينقدرها هم كه حالا ميگويند نازنين نبودند. آنچنان از خوف خدا غش نكرده بودند كه هيچ خوفي بر دل هيچ كس نيندازند.
عجب شهداي نازنين بيآزاري. شهيداني كه حتي شهرام جزايري هم حاضر بود زكات اختلاسهايش را بدهد تا برايشان كنگرة بزرگداشت برگزار شود.
بقیه در ادامه مطلب
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نجواهای درونی یک پزشک شهید
دردي مغز استخوانم را ميسوزاند
من در بهترين زمانة هستي زندگي ميكنم. در نزديكترين لايههاي هوا به آسمان. معبود من، علتالعلل نيست، خالق هستي و آسمان و اقيانوسهاي شگفتانگيز هم نيست (و صد البته كه همه اينها هم هست) من بهشت و جهنم را نميشناسم. معبود من فقط عشق است. .....
بقیه در ادامه مطلب
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
تفکرزیبای امام (ره) :
مليگراها تصور نمودند ما هدفمان پياده كردن اهداف بينالملل اسلامي در جهان فقر و گرسنگي است. ما ميگوييم تا شرك و كفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستيم. ما بر سر شهر و مملكت با كسي دعوا نداريم. ما تصميم داريم پرچم «لا اله الاالله» را بر قلل رفيع كرامت و بزرگواري به اهتزاز درآوريم. پس اي فرزندان ارتشي و سپاهي و بسيجيام! و اي نيروهاي مردمي! هرگز از دست دادن موضعي را با تأثر و گرفتن مكاني را. با غرور و شادي بيان نكنيد كه اينها در برابر هدف شما به قدري ناچيزند كه تمامي دنيا در مقايسه با آخرت.
در آينده ممكن است افرادي آگاهانه يا از روي ناآگاهي در ميان مردم اين مسأله را مطرح نمايند كه ثمره خونها و شهادتها و ايثارها چه شد. اينها يقيناً از عوالم غيب و از فلسفه شهادت بيخبرند و نميدانند كسي كه فقط براي رضاي خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگي نهاده است، حوادث زمان به جاودانگي و بقاء و جايگاه رفيع آن لطمهاي وارد نميسازد و ما براي درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصله طولاني را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان، آن را جست و جو كنيم.
شما چه فکر می کنید !؟ ... نظرتان را بیان کنید.
شهيد محمد صادق خوشنويس
محبوب من! وقتي به تو فكر ميكنم شور و شوق سراسر وجوم را فرا ميگيرد، شعلة وصل و حضور در وجودم زبانه ميكشد و وقتي به خود ميانديشم و عمر بر باد رفتهام را كه در غفلت و بندگي غير تو بوده مينگرم، شرمسار و سرافكنده ميشوم، اما با اين همه تو دستم را گرفتي و هدايت كردي...
اي خالق رئوف! تو را سپاس بيحد كه مرا به راه راست هدايت كردي و مرا در جمع بهترين مخلوقات خود، در بهترين زمان و مكان قرار دادي.
شهادت را نه براي فرار از مسئوليت اجتماعي، و نه براي راحتي شخصي ميخواهم؛ بلكه از آنجا كه شهادت در رأس قلة كمالات است و بدون كسب كمالات، شهادت ميسر نميشود، من با تقاضاي شهادت در حقيقت از خدا ميخواهم كه وجودم، سراسر خدايي شود و با كشته شدنم در راه دين اسلام، خود او بر ايمان و صداقت و پايمرديام، و در راه دين بودنم، و بر عشق پاكم بر او، مهر قبولي زند.
لحظه ای توجه
پای صحبتهای دکتر حسن رحیم پور ازغدی
* در عمليات بدر ضربه خورديم. آنهايي كه بودند، يادشان است كه بعضي جاها خيلي ناجور شد. اين جور وقتها ميگفتيم ....
* قرآن، فرهنگي ايجاد كرد كه مسلمانهاي صدر اسلام در عرض پنجاه سال، قدرت اول منطقه و بعد دنيا شدند. چون قرآن به مسلمانها ميگفت ....
* اگر به قرآن نگاه كنيم، ميبينيم تمام انبيا مشكلاتشان بيشتر از ما بوده است. خداوند به پيامبر ....
* مطابق استراتژي آمريكايي دانشگاه هاروارد، با اينكه شوروي سقوط كرده، اما هنوز دنيا دو قطبي است؛ منتها يك قطبش آمريكاست و....
برای دیدن بقیه متن روی ادامه مطلب کلیک کنید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
یکی از بازدید کنندگان گرامی در نظرخواهی چنین نوشته اند:
شهدا ,اسطوره های ایمان, عشق به انسانیت و پروردگار انسانیت.
روح والا و الهی شهدایی مانند شهید چمران تکرار ناشدنی است.
سن من به دوران دفاع مقدس و شرایط زمان آن قد نمی دهد ولی کافی است کتابها یا سخنرانی های چمران بزرگوارخوانده شود,از جنس دیگریست.
------------------------------------------
بله ، حقیقتا چمران در همه شئون زندگی اش جور دیگری است. او شخصیتی است که مورد توجه حضرت امام (ره) بوده و همه اینها باعث شده که الگویی مناسب برای همه ـ چه پیر و چه جوان ـ باشد. دل کندن او از دنیا و خصوصیات اخلاقی و شخصیت خود ساخته اش او را مورد علاقه بسیاری همچون من قرار داده که مطالعه مداوم در مورد او را به همه توصیه می کنم. البته روح آنها تکرار شدنی است ودر این زمینه با شما موافق نیستم . هرکدام از ما می توانیم یک چمران دیگر باشیم . در ادامه پیام و در واقع نظرات امام را بخوانید.
از دقت شما سپاسگذارم - خالقی
پیام حضرت امام خمینی به مناسبت شهادت چمران را در ادامه مطلب بخوانید:
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
مطالعه این متن را از دست ندهید.
نوشتجات آن شهيد عزيز را مكرر، خوانده و هر بار بهره و فيض تازهاي از آن گرفتهام. ....
سيد علي خامنهاي
متولد 1336 و فرزند روحاني و نماينده مجلس و نيز دانشجوي كارشناسي ارشد  ....
ما را به جرم عشق مؤاخذه ميكنند. گويا نميدانند كه ....
پس به عشق به تو دل بستم. بعد از چندي كه با تو معاشقه كردم ....
آري، تو عاشق من بودي و هر شب مرا بيدار ميكردي و به انتظار يك صدا از جانب معشوقت مينشستي. اما من بدبخت ناز ميكردم و شب خلوت را از دست ميدادم و ميخوابيدم! ....
كمند عشقت را محكمتر كردي و مرا به خط مقدم عشق بردي و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندي و چه نيكو شرابي بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم ....
اما شهادت چيست؟ ....
پدر و مادرم و برادران و خواهرم! ....
متن وصيتنامه شهيد ناصرالدين باغاني را بدون هیچ واسطه ای در ادامه مطلب بخوانید:
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شهید مرتضی آوینی :
عجب از این عقل باژگونه
که ما را در جستجوی شهدا به قبرستانها می کشاند .
پاي خاطرات حسن رحيمپور ازغدي (۲)
بعضيها ميگويند هر كس فداكاري كرد، كرده و هر كس هم كه خورد، برده. كي به كي است؟! اصلاً اينطور نيست. كوچكترين اعمال و تصميمات و خطورات نفس ما ضبط ميشود. مردم هم تا يك دوراني نفهمند بعد از مدتي ميفهمند كه چه كسي دروغ ميگويد، چه كسي راست.
دوستي داشتم كه در يك گشت شناسايي شهيد شد. بعد از يك هفته جنازهاش را در هورالهويزه پيدا كردند؛ در حاليكه از سرما و گرسنگي شهيد شده بود. به مادرش گفتم: فرزند شما در شبهاي هور فداكاريهايي ميكرد و هيچ كس نميدانست او در كجاي هور است. گاهي دو ـ سه روز ميرفت و نميآمد، بعداً ميگفت كه كجاها را شناسايي كرده است. او وقتي ميرفت، به اين موضوع فكر نميكرد، اما اين عملياتهاي استشهادي كه امروز در كوچههاي فلسطين اتفاق ميافتد، همه، نتايج كار اوست؛ نتايج كار بچههايي است كه از تشنگي در فكه شهيد شدند؛ بچههايي كه در اروند شهيد شدند و آب بردشان، اما در تاريخ گم نشدند. 
قرآن ميفرمايد شهدا زندهاند و نزد خداوند روزي ميخورند. خدا تعارف نميكند، اين واقعيت عالم است. با اين تعريف، ما مردهايم، نه آنها.  بايد عشق به نجات مردم داشت و در اين راه تلاش خستگيناپذير داشت. نه اينكه بگوييم خدا هست و كارها دست اوست و ما ديگر وظيفهاي نداريم. ما بايد آرام باشيم و آرامش داشته باشيم، اما تلاشمان را بكنيم؛ نه اينكه مثل بنياسرائيل كه به حضرت موسي گفتند تو و خدايت برويد بجنگيد، كارها را راست كنيد، بعد ما بياييم.
پاي خاطرات حسن رحيمپور ازغدي (۱)
در يكي از عملياتها، در نقطه رهايي، و قبل از اينكه بچهها حركت كنند و به خط بزنند، نيم ساعتي بچهها قايم بودند و با هم پچپچ صحبت ميكردند. شهيد محمودي، جملهاي را به من گفت كه ما و شما را تسكين ميدهد و روحيهها را براي در صحنه ماندن، زنده نگه ميدارد. ميگفت: وقتي امام يا اولياي الهي، از تكليف تعهد اجتماعي با ما سخن ميگويد، يا وقتي قرآن ميفرمايد: «خدا را ياري كنيد تا خدا شما را ياري كند.» نبايد توهم كنيم كه خداوند معطل ماست. فكر كنيم كه اگر كنار بكشيم و نباشيم، كل حقيقت، فضيلت و ارزشهايي كه انبيا آوردند دود ميشود و ميرود هوا. ما آمديم خط و آمادة درگيري هستيم، من اين احساس را ندارم كه ما مركز عالم هستيم و همة پيغمبران و اولياي دين و زحمات چند هزار سالة انسانهاي صالح و عدالتخواه در طول تاريخ معطل ماست؛ بلكه من از آن طرف حساب ميكنم كه اين فرصتي است كه در هر دورهاي از تاريخ نصيب معدود كساني ميشود و عده زيادي نصيبشان نميشود.
ميگفت: من هر چه تأمل ميكنم، در خودم لياقتي را نميبينم كه چرا من بايد جزء عدهاي باشم كه امروز در اين صحنه حاضرند، در حالي كه خيليهاي ديگر ميتوانند در اين صحنه باشند و به هر دليلي نيستند. او دقيقاً مسئله را معكوس ميديد و ميگفت: حقيقت و فضيلت و عدالت، ارزش يا بقاي تاريخي و انساني خودشان را مديون من و شما نيستند؛ چون ما نبوديم و اسلام بود، اسلام خواهد بود و ما نخواهيم بود و در اين ميان، ما فقط بايد به وظيفهمان عمل كنيم. ايشان ميگفت: ما جهاد ميكنيم تا خودمان رشد كنيم، ما فداكاري ميكنيم تا خودمان به كمالات برسيم و حقي به گردن كسي نداريم و كارهاي نيستيم. ما نه طلبي از خدا داريم، نه از مردم. ميگفت: اگر من همين امشب شهيد شوم، باز خودم را مديون ميدانم؛ براي اينكه خدا فرصت فداكاري و تكامل را به من داد؛ در حالي كه ميتوانست اين فرصت را به من ندهد. ايمان و روح جهاد را به من عطا كرد؛ در حالي كه نسلها از پي نسل آمدند و از اين نعمت محروم بودند. امام كه ميفرمود: «جنگ براي ما نعمت است» مرادش همين بود؛ اما بعضيها همان موقع و به خصوص بعد از امام، اين سخن را تحريف كردند و با تمسخر اين جمله را گفتند كه اينها طرفدار جنگ و خشونت هستند و ميگويند جنگ براي ما نعمت است. آنها چشمشان فقط به جزئيات عالم ماده باز بود و متوجه جمله منظور امام نميشدند؛ چون در اين صحنهها نبودند و چشمشان به جمال امثال «محمودي»ها روشن نشده بود و نشده است. قرآن خطاب به بعضي مسلمانها كه بر پيامبر منت ميگذاشتند كه ما مسلمانيم و در مسير شما فداكاري كرديم، ميفرمايد: «به آنها بگو كه شما مسلمانها منت نگذاريد، به خدا ايمان آوريد. خدا بر شما منت ميگذارد كه جزء مؤمنين هستيد.»
ادامه دارد . . . 
  
يا معينالضعفا
محمد احمديان
مثل هميشه نماز جماعت صبح و زيارت عاشورا را خوانديم. بايد آماده حركت به سمت محل تفحص ميشديم كه داخل خاك عراق بود. رمز حركت آن روز به نام امام هشتم نامگذاري شد: «يا امام رضا(ع)». حركت كرديم و با مدد از آقايمان كار را شروع كرديم. تا عصر، هشت تا شهيد را بچهها بوسيدند!
چند تا شهيد هويت داشتند و چند شهيد هم گمنام. بچهها مشغول بررسي پيكر مطهر يك شهيد گمنام بودند تا شايد مدركي از هويت او را پيدا كنند.
خط سبزرنگي پشت پيراهنش نمايان شد.
پيراهن را كنار زديم.
نوشته شده بود «يا معين الضعفاء»!
پاسخ به سوال شما :
حاج احمد متوسليان در ارتش خدمت كرده بود. قبل از انقلاب هم در زندان فلكالافلاك زنداني بوده است. از فكر نظامي بسيار خوبي برخوردار بود. مهندس مكانيك دانشگاه علم و صنعت بود. طراح بود و از بچههاي بافكر و با استعداد و دلسوز و عاشق امام(ره) بود. وي بوسيله فالانژها، اسير و به دست اسرائيلي ها افتاد که از آن زمان از او خبر دقيقي نداريم. فالانژها، گروه شبهنظامي مسيحي بودند و بر ضد شيعيان لبنان و براي اسراييل كار ميكردند.
من از خداي خود خواستهام نه در جنگ ايران و عراق شهيد بشوم و نه به دست منافقين، بلكه با خداي خود عهد كردهام شهادتم به دست شقيترين آدمهاي روي زمين، يعني اسرائيليها باشد. اين را هم ميدانم كه خدا اين تقاضاي مرا قبول ميكند و من به دست آنها شهيد ميشوم.








