یاد شهدا گرامی باد.

عبدالله میثمی در یکی از سخنرانیهایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقبنشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه حرفهای اختلافانگیز،رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
جت سواری خوبه یا هلیکوپترسواری؟
زمانی، دیدگاه پتروشیمی بصره عراق روی مناطق و نیروهای ما دید و نفوذ داشت و منطقه را با سلاحهای سنگین و بمبهای شیمیایی زیر آتش میگرفت. دستور اجرای عملیاتی صادر شد؛ شهید صیاد شیرازی گفت «نمیشود یک طوری پتروشیمی بصره را بزنیم که آنها چند روز مشغول شوند و نتوانند ما را ببینند؟»
بنده از شهید «عباس بابایی» دعوت کرده بودم به قرارگاه کربلا بیاید؛ برای اولین بار که او را دیدم، درجهای روی دوشش نگذاشته بود. او خود را معرفی کرد؛ در جلسه شهید صیاد گفت «بررسی کنید که آیا میشود پتروشیمی بصره را با هلیکوپتر زد؟» شهید بابایی گفت «اگر شما با هلیکوپتر زدید، پشت سرش ما با هواپیما میزنیم» بنده گفتم «با خلبانهای ورزیده در پایگاه هوایی کرمانشاه صحبت کنم و ببینم این امکان وجود دارد؟».
با ستوان «نظری» در این باره صحبت کرد و او گفت «اگر شرایط جوی طوری باشد که سایت بتواند هدف را قفل کند، میشود آنجا را زد». خلبان جلوتر از ما حرکت کرد تا منطقه را ببیند؛ من، شهید صیاد و شهید بابایی در هلیکوپتری به دنبال هواپیمای جنگی پرواز کردیم. صیاد خیلی علاقه داشت آنجا را ببیند. به عباس بابایی گفتم «جت سواری خوبه یا هلیکوپترسواری؟» او خیلی متواضعانه گفت «پرواز با هلیکوپتر سختتر به نظر میرسد».

روز اول عملیات گرد و غبار باعث شد سایت نتواند هدف را قفل کند؛ همان شب باران بارید و به همین دلیل گرد و غبار خوابید و سایت هلیکوپتر مسلح توانست در روز دوم هدف را ببیند و قفل کند. خلبان هلیکوپتر کبری تا یک کیلومتری و حتی 500 متری هدف پیش رفت و به پتروشیمی بصره شلیک کرد و هدف را زد. سپس چند ثانیهای مانور داد و گفت «دقیقاً به هدف شلیک کردم».
به قرارگاه کربلا برگشتیم؛ شهید عباس بابایی بلافاصله سوار جیپ شد و به پایگاه رفت؛ 45 دقیقه بعد با دو فروند هواپیمای F5 درحالی که نیروهای صدام مشغول تخلیه مجروحان بودند، همان منطقه را بمباران کرد و حدود یک هفته خیال شهید صیاد شیرازی از بابت دیدگاههای دشمن راحت بود.
جایزه برای سر قهرمان
شهید کاوه که همیشه عملیاتها و اقداماتش موجب تحیر فرماندهان بود توانست با کمترین نیروی عملیاتی منطقه اشغال شده بسطام را در مدت 24 ساعت از دست عناصر ضد انقلاب آزاد کند. این اقدام شهید کاوه و تیم عملیاتی اش موجب شد تا گروهکهای ضد انقلاب مستقر در مرزهای ایران برای زنده و یا مرده محمود جایزه بزرگی تعیین کنند.
به قول معروف محمود بچه بازاری بود و بخشی از دوران کودکی اش را در کنار پدر در بازار مشهد گذراند. البته پدر محمود در دوران طاغوت برای مبارزات علیه رژیم شاه با چهره هایی مانند شهید هاشمی نژاد و حضرت آیت الله خامنه ای ارتباطات نزدیکی داشت و گاهی هم پسرش را با خودش به محفلهای سیاسی می برد.
حال پس از گذشت بیش از ۲۵ سال از شهادت این سردار رشید فیلم سینمایی از زندگی محمود کاوه ساخته شده است. “شور شیرین” راوی قسمتی از حماسه دلاوریهای شهید کاوه است و الزاما پایانبندی تراژیک ندارد. به این معنی که برای تحریک آلام مخاطب، کارگردان در پایان فیلم، کاوه را به شهادت نمیرساند؛ مجموعا کارگردان در “شور شیرین” کوشیده کاوه را به جامعه معرفی کند.

خطبه عقد را امام (ره) خواندند.
همسر شهید: زمان خواستگاری من خجالت می کشیدم و به گلهای قالی خیره شده بودم. بین ما سکوت بود تا اینکه آقا محمود گفت: میخواهم دینم کامل شود و قصد من این است ازدواج کنم تا شهید بشوم. البته همیشه آرزویم این بود که با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد.
در طول سه سال زندگی تنها ۱۰۰ روز در کنار هم بودیم.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
از آن كربلا تا این كربلا
چه در این مطلب می خوانید متن کامل مقاله ای است از شهید آوینی که با عنوان از آن كربلا تا این كربلا تقدیم می شود.

هزارها سال از هبوط آدم بر سیارهی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنهی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. این بندگان مخلص خدا طلیعهدار نورند و با دست آنان است كه صبح شكافته میشود و تاریخ به عاقبت كار خویش نزدیك میگردد.
حضرت سیدالشهدا حسین بن علی(ع) شب پیش از هجرت به سوی كربلا در پایان خطبهای بلند فرمودند: «آگاه باشید، هر آن كه میخواهد خونش را در راه ما اهل بیت، كه راه حق است، نثار كند و خود در بهشت لقاءالله منزل گیرد، با ما راهی كربلا شود. من فردا صبح انشاءالله به راه میافتم.»

بهراستی وقتی ملت مجاهد عراق نیز خود در كنار ما با صدام و استكبار جهانی میجنگند، دیگر چه كسی میتواند این حقیقت را كه این نبرد اعتقادی و مكتبی است انكار كند؟ تنها در پناه مكتب است كه همهی نسبتها و رابطههای دیگر بیرنگ میشود و بر جای آن حب و بغض فی الله مینشیند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
خاطراتی از حجت کردی جانباز شیمیایی سی درصد اعصاب و روان:
- اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت: آنهایی که مسوولیتهای حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیاناً در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.
در آن زمان به خاطر اینکه با سن پایین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متأثر شدم. در همین افکار غوطهور بودم و با گلایه به خدا میگفتم خدایا اینجا هم ... که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سخنی گفته شد احساس شادی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامهای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

- اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار میشدم و اکنون که سالها از آن زمان میگذرد هنوز هم در حسرت آن روزها میسوزم چرا که در جبهه شیمیایی شدهام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
- در همان شب، اولین سحری زندگیام را با صدای شلیک توپها و موشکاندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحریمان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولاً در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمییافتیم به گونهای که روزهایی متمادی پیش میآمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر میکرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع میشویم بیشترین حملات را به مواضع ما میکرد.
کاظمخانی نویسنده کتاب «حدیث صبر و ایثار» با اشاره به اقامه نماز جماعت در اردوگاه اسرا یاد آور میشود: فضایی که هر اسیر ایرانی در اسارتگاه داشت، فقط 40 سانتیمتر و اگر همه با هم نماز جماعت میخواندیم، باید بعدش منتظر شکنجه بعثیها میماندیم و نماز جماعت را بیشتر به صورت گروههای 10 نفره برگزار میکردیم تا عراقیها متوجه اقامه نماز جماعت نشوند.
وی با اشاره به مراسم شبهای قدر میگوید: مراسم قرآن بر سر گرفتن هم در دورات اسارت باید به صورت انفرادی انجام میشد و ما اجازه برگزاری مراسم شبقدر دسته جمعی نداشتیم.

این آزاده دوران دفاع مقدس میگوید: غذاهایی که برای صرف افطار بین اسراء تقسیم میشد را داخل ظروفی قرار میدادند که به صورت 10 نفری بخوریم که سهمیه هر نفر فقط 7 قاشق بود و آب پیاز و آب بادنجان هم خورشت غذای ما بود.
وی با بیان اینکه اسرای ایرانی هر روز یک جزء قرآن را در ماه مبارک رمضان میخواندند، خاطر نشان میکند: هر 100 اسیر ایرانی با یک قرآن ماه رمضان را پشت سر میگذاشتند، به طوری که هر سه روز یکبار 15 دقیقه فرصت خواندن قرآن برای هر اسیر فراهم میشد.
منبع: سایت روایتگر
اعرالله جمجمتک
شب عملیات والفجر ۸ همه ی بچه ها مشغول بستن سربندهای خود بودند وآماده برای دستور حمله.دیدم مصطفی پیشانی بند نبسته. رفتم و گفتم:"نداری بهت بدم؟" گفت: "نه دارم"

فردای روز آغاز عملیات شنیدم ترکشی به سر مصطفی اصابت کرده وشهید شده است. او یکی از دوستانم بود.رفتم تا او را برای آخرین بار او را ببینم. وقتی رسیدم بالای پیکرش دیدم پیشانی بند او با بقیه پیشانب بندها فرق می کند هم رنگش هم نوشته اش. دقت کردم دیدم روی سربند او از امام علی علیه السلام نقش بسته که: " اعرالله جمجمتک " یعنی جمجمه ات را به خدا بسپار.
مهمترین واقعهای كه در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم.»
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسئولیت هایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: «این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟»

گفت: «خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!» گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»من هم پذیرفتم.
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
به دنبال مصطفی
به من گفتند؛ تو دیوانه شدهای! این مرد، بیست سال از تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد!
اینها حرفهای اطرافیان «خانم غان جابر» بود تا او را از ازدواج با دکتر چمران منصرف نمایند، اما او میگفت: ... بیشتر از همه، همین ؟؟؟ مرا به مصطفی جذب کرد، عشق او به ولایت. من همیشه مینوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل،
صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. صمطفی این «دست» بود.
وقتی او آمد، انگار سلمان آمد. او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بکشد بیرون. قانع نمیشدم که مثل میلیونها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و... .
دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.

کادوی آقا داماد
گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است! کادو برای عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم.
همه گفتند: چی هست؟ گفتم:...
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهلبیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در «صور» بود که عروس چنین مهریهای داشت. در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فایلم، برای مردم عجیب بود اینها.
رضایت تا شهادت
مصطفی میگفت: من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو
باشد.
و آخر رضایتم را گرفت. من، نمیدانستم چهطور شد که رضایت دادم. صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی که رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و
یکدفعه خاموش شد. انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید میشود؟ این شمع دیگر روشن نمیشود؟ نور نمیدهد؟
تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت که امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچک را برداشتم. نیّتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر
مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچهها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم، من به سمت سردخانه دور زدم. خودم میدانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است؛ زخمی نیست.
به سردخانه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان، وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پیش از آن همه سختی، دارد استراحت میکند.
راوی: همسر شهید چمران
آرپی جی زن مثل حاجی!
خوب به یاد دارم در یکی از نبردهای سنگین یکی از نیروها به هنگام شلیک آرپی جی لوله را اشتباه به دست می گرفت که چون آتش عقبه آرپی جی برای بقیه نیروها خطرناک بود، شهید برونسی به سراغ وی رفت و گفت: ببین پسرم، آرپی جی را این طور در دستت بگیر و بعد هم شلیک کرد... پس از چند لحظه، من خودم با چشمانم دیدم که بالگرد دشمن در هوا مشتعل شد و دود غلیظی از آن برمی خاست. و همه فریاد «ا...اکبر» سردادند...
خط شکن مثل برونسی
از جمله خاطرات مهم من بی باکی و شجاعت فوق العاده شهید برونسی بود، همیشه خط شکن بود و در خط اول نبرد حاضر، و همین موضوع باعث می شد که بقیه نیروها هم از این رشادت و شجاعت الگو بگیرند. لب خاکریز در عملیات بدر به قدری بی پروا شلیک می کرد که برخی از بچه ها حاجی برونسی را به زور عقب می کشیدند تا خدای نکرده برایش اتفاقی نیفتد. به یاد دارم نسبت به وضعیت سلامت بچه ها بسیار حساس بود و در اوج نبرد با دشمنان بعثی دل نگران تک تک زیردستانش بود. در یک صحنه یاد دارم جوانی را که خون از سروصورتش سرازیر بود بدون توجه به وضعیت خودش به سرعت به سراغ شهید برونسی آمد و به ایشان گفت: «حاجی، خیالت راحت باشد تا آخرش هستیم و مقاومت می کنیم».

وعده پیروزی از حضرت زهرا(س)
شهید برونسی همان گونه که بارها روایت شده نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت. یک روز به یادم هست که آن شهید بزرگوار از خواب بلند شد و با صدای بلند گفت: حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم و ایشان وعده داد که ما پیروزیم و من با این وعده مطمئن هستم که در راه حق مقاومت می کنیم و پیروزیم.
مقید در رعایت بیت المال
در جبهه که بودیم به هر یک از فرماندهان برای رتق و فتق امور خودرویی امانت داده می شد و به هر یک از بی سیم چی ها هم یک موتور تریل می دادند. روزی در حوالی میدان تقی آباد مشهد شهید برونسی را دیدم که با موتورسیکلت در حال عبور بود. از یکی از دوستان سوال کردم: حاجی که ماشین دارد چرا با موتور این طرف و آن طرف می رود؟ دوستم گفت: حاجی این ماشین را برگردانده و گفته آن را به دیگری بدهند این موتورسیکلت هم مال یکی از دوستانش است که بر آن سوار شده است. او گفت: «حاجی برونسی» نسبت به استفاده از بیت المال بسیار حساس است...
مقام معظم رهبري :
مادران شهدا نمونه عيني حضور اثر بخش زنان مسلمان در جامعه
![]()
سيد غلامعلي شجاعي ، از پاسداران شهر سلماس بود كه در سال 1364 ، فرماندهي واحد بسيج شهرستان نقده را بر عهده داشت. اما هنگامي كه سيد غلامعلي ، از زادگاهش سلماس ، عازم به جبهه بود ، مادرش در گوشه اي از محوطه ساختمان بسيج ، غلامعلي را به سينه اش فشرد و در زير چادر مشكي اش در گوش غلامعلي چند جمله ي كوتاه زمزمه كرد كه فقط غلامعلي و چند تن از نزديكان آن را شنيدند: «پسرم ! تو را مثل علي اكبر امام حسين (ع) به ميدان مي فرستم ، مثل علي اكبر (ع) با دشمن جنگ كنيد ، شهيد بشويد ولي اسير نه».
تنها دو ماه بعد از اين خداحافظي شورانگيز ، سيد غلامعلي شجاعي ، در حالي كه جانشيني فرماندهي گردان حضرت علي اكبر (ع) از لشكر 31 عاشورا را بر عهده داشت ، در ساحل اروند (تيرماه 1364)، با آتش دشمن بعثي بال در بال ملائك گشود و پيكر پاكش در سلماس مدفون گرديد.
منبع: وب سايت شهيد گمنام
پاي بدون پوتین، جوراب پاره
خاطره اي از شهيد ضرغام درخشان
آسمان خالي از پرنده نمي شد. يعني لحظه اي نبود كه هواپيمايي از دشمن به دنبال شكاري نباشد. يدك كش ما هم شتر سفيد بود با بار عاج! پيداتر از خودش، خودش بود. براي استتار آن را هم به گل نشانديم و هم گل مالي كرديم. در همين گيراگير هواپيما به سمت ما شيرجه رفت. پابه فرار گذاشتم كه در راه پوتين از پايم بيرون آمد. پابرهنه به سمت سنگر دويدم، لحظاتي بعد وضعيت عادي شد و ما به طرف يدك كش برگشتيم. چون يك لنگه پوتين نداشتم، آخر از همه حركت مي كردم. ترسم از اين بود كه بچه ها متوجه شوند و آبرويم برود. در همين فكر بودم كه صداي يكي از بچه ها بلند شد.
ـ اين پوتين از كيه؟
ضرغام بود. خدا به داد برس كه الان بساط خنده ي بچه ها جور مي شود. بلافاصله روي زمين نشستم تا متوجه نشوند. ضرغام يكي يكي پوتين بچه ها را نگاه كرد تا به من رسيد.
ـ چرا نشسته اي؟
ـ پايم درد مي كند، شما بريد من يواش يواش مي آيم.
اما نه، اين ترفند كارساز نبود. كار از كار گذشته بود و ضرغام پاي برهنه مرا ديده بود. جوراب سوراخ راز مرا زودتر از وقت فاش كرده بود. اين جا بود كه ريسه ي خنده ي درخشان همه را متوجه آخر ستون كرد. اين موضوع تا پايان روز، بلكه تا چند روز ديگر اسباب خنده ي بچه ها بود.
راوي: عبدالكريم خدري
منبع: كتاب در تابستان زخم، نوشته غلامرضا كافي،
اول ایمان، بعد امرار معاش
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما آن را رها کرد. گفتم: چرا رها کردی؟ گفت: بعضی خانوادهها آداب شرعی را رعایت نمیکنند. بعد خاطرهای تعریف کرد. گفت: آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادر نوجوانی که به او درس میدادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم: لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! و از همان جا برگشتم.(دوست دوران دانشجویی)
مادر، برای شهید شهریاری پیغام میگذارد
اگر به خانه ما زنگ بزنید، روی پیغام گیر صدای مجید را میشنوید که میگوید: «پیغام بگذارید». این صدا را هم یادگار نگه داشتهام. پریشب که منزل نبودیم، مادر دکتر زنگ زده بود و صدای مجید را که شنیده بود، گریهاش گرفته بود. پیغام حاج خانم ضبط شده بود. گفته بود: «سلام عزیزم، میخواستم صدای بچهها را بشنوم». با زبان ترکی گفته بود: «فدای صدایت بشوم». دیشب كه زنگ زدم به حاج خانم، بغض کرد. گفتم: پیغامتان را گرفتم. گفت: صدای مجید را شنیدم. گفتم: صدا را برای شما نگه داشتهام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزنید. هفت تا زنگ که بخورد، مجید حرف میزند.(همسر شهید)
قرآن میخواند
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی هم داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرد. الان در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ هم عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت: عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن. من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی.(همسر شهید)
حتما استاد میشود
دکتر میگفت: معلمهای دوره دبیرستان که پدرم را میدیدند، به پدرم میگفتند: این پسر خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب میداد که: مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه.(شاگرد شهید)

سخن شهید :
به گفته قران نماز- این شیوه الهی - را به پا دارید كه بدانید نماز كارخانه انسان سازی است. این نماز و قرآن است كه عشق به خدا و شهادت را نزدیكتر می كند.
یاد آنهایی که رفتند و جان دادند تا آبی ترین آسمان دنیا مال ما ایرانی ها باشد، بخیر !!!
شب ها وقتی منورها دل آسمان را میشکست فکر میکردند که بر آنها در ساعات و روزها و ماههای گذشته چه گذشته است. حساب اعمالشان را میکردند قبل از اینکه آن ناظر شاهد بر اعمالشان رسیدگی کند.
شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو مینشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستارههایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال میخواندند، میتکاندند...
نوروز در جبهه همیشه در میان گلولهها با گل و بوسه توأم میشد. دو رکعت نماز روی آن سجاده پاک میخواندند و آن قدر همرزمان با هم رفیق بودند که یک دستمال سفید پیدا شود، برای پاک کردن آن بلورهای محرمانه !
حالا نیستند و سفرههای هفت سین ما پر از سرکههای فراموشی شده...

نوروز و ایام عید که میشد در شرایط عادی جبهه و جنگ تا 5 روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچهها، سکههای یک تا پنجاه ریالی و اسکناس های صد تا هزار ریالی متبرک، دست حضرت امام (ره) بود و یا پول هایی که به یادگار نوشته شده بود از سوی بچهها یا فرماندهان! و غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی همه جا دایر.در کنار همه این نعمت ها مراسم جشن و سرور بود، تئاترها و نمایشنامههای نشاط آور که به وسیله خود بچهها تهیه و اجرا میشد و نمایش فیلمهای سینمایی که زحمت تدارک آنها را بچههای واحد تبلیغات میکشیدند.
در جبهه هم سنت " هفت سین " چیدن سفره شب عید را حفظ کرده بودند. منتها با همان رنگ و روی جنگی اش.مثلا هفت سین عبارت بود از : 1_ مین سوسکی 2_ مین سبدی 3_ سیم تله 4_ سیم چین 5_ سیم خاردار 6_ سرنیزه 7_ سی چهار ( C4 ) که این آخرین نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس بود.
سوزن اسلحه، سیمینوف سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین یاد کرده اند که در جای دیگر معمول بوده است.
شباهتهای حماسه 9دی و عملیات کربلای5
دشمن بعد از عملیات کربلای چهار، یاوه ها سر داد، اما کربلای پنج، خیلی زود دشمن را ادب کرد و سر جایش نشاند. بخشی از مهمترین اعترافات دشمن به توانایی های عجیب و غریب انقلاب اسلامی، اتفاقا از فردای کربلای پنج شروع شد و رزمندگان ما در آن عملیات، کاری کردند که هنوز هم مزه کربلای پنج در دهان دشمن، تلخی شکست به همراه دارد.

با همه این اوصاف اما از منظری آسمانی تر، بسیاری از بچه های جنگ، معتقدند که شکست در کربلای چهار، از جنس شکست در عاشورای سال 61 هجری قمری بود و در دل خود فتح کربلای پنج را مستتر داشت. گاهی شکست، ناشی از کم کاری سربازان خدا نیست، تقصیر رزمندگان نیست، بلکه تقدیر الهی است .

این بار اما به جای «حسین»، می بایست «مادر حسین» می آمد، چرا که شلمچه، شلمچه بود و من و تو چه می دانیم که شلمچه چیست؟! و شلمچه کجاست؟! ما فقط یک «کانال پرورش ماهی»، یک «جزیره بوارین»، یک «شهرک دوئیجی» و یک «موانع نونی شکل» شنیده ایم. ما فقط یک «شرق ابوالخصیب» شنیده ایم. ما فقط چند تا عکس دیده ایم و چند تایی هم روایت شنیده ایم. گاهی شعاع آتش، آنقدر بالا می رود که شب عملیات را مثل روز، روشن می کند. عملیاتی با رمز «یا زهرا» و بچه هایی که تمام حرف شان این بود: «می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم». این بار، سخن، حتی بر سر کربلا هم نبود؛ همه آلام و آرزوها به کوچه بنی هاشم ختم می شد…
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
اولین موشک
محسن رفيقدوست وزير سپاه در دوران دفاع مقدم با درج خاطره اي از شهيد حسن طهراني مقدم در وبلاگ شخصي خود نوشت:
با شادروان سرلشگر پاسدار حسن تهرانی مقدم که به حق شایسته ردای زیبای شهادت بود از اوایل جنگ آشنا و رفیق شدم. جز اخلاص و عبودیت و توکل و اعتماد به نفس و ایمان محکم به خداوند متعال و اعتقاد کامل و شامل به ولایت مطلقه فقیه که ابتدا در قامت بی مثال حضرت امام (ره) متجلی بود و امروز هم به حق تنها به مقام عظمای ولایت می برازد چیزی ندیدم این شهید بزرگوار دائم الذکر بود و نام خدا لحظه ای از زبان او جدا نمی شد.

یگان موشکی سپاه با او ایجاد شد، وقتیکه بنا شد اولین موشک را خود برادران سپاه به سمت بغداد شلیک کنند با هم به کرمانشاه رفتیم مقدمات کار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتیم، مرحوم شهید مقدم پیشنهاد کرد اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت کرد و گفت خدایا ما نمی خواهیم مردم عراق را بکشیم ما می خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی ها را می کشند تو ای خدا این موشک را به باشگاه افسران ببر.
موشک شلیک شد و همه پای رادیو نشستیم پس از چند دقیقه رادیو بی بی سی اعلام کرد یک موشک باشگاه افسران بغداد را منهدم کرد و تعداد زیادی از افراد حاضر در آنجا کشته شدند .من پیشانی شهید مقدم را بوسیدم و گفتم این هدف خوردن نتیجه اخلاص و پاکی تو بود.
عباس
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس.
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس!

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه:
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته
حاج حسین یکتا
ارادت دخترعربستانی به شهید برونسی

در مدینه هر ایرانی متدینی را که می دیدم سراغ خانواده شهید برونسی را می گرفتم. ولی کسی جوابی نمی داد. بعد از مدینه به مکه رفتم. یادم می آید که در مکه مهم ترین حاجتم بعد از ظهور امام زمان(عج)، برقراری ارتباط با خانواده شهیدبرونسی و شناخت بیشتر ایشان بود.
شرح مفصل ماجرای این ارادت را در تبیان بخوانید.
تو در چه عالمی سیر میکنی و ما . . .
صدای انفجار آمد وسنگرش رفت هوا٬ هر چه صدایش زدیم جواب نداد٬ رفتیم جلو٬ سرش پر از ترکش شده بود٬ جیبهایش را خالی کردیم. یک کاغذجالب تویش پیدا کردیم٬گناهان هفته:
شنبه:احساس غرور از گُل زدن به طرف مقابل!٬
یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب!٬
دوشنبه:فراموش کردن سجده شکر یومیه!٬
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن!٬
چهارشنبه: در جمع باصدای بلند خندیدن!٬
پنج شنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن!٬
جمعه: تمام نکردن صلواتهای مخصوص جمعه ورضایت دادن به هفتصد تا
|
شهیدی که خود را مجازات می کرد...!
(شهید سید مجتبی علمدار) ![]() خدایا! اعتراف می کنم به اینکه (خدامی بیند) را درهمه کارهایم دخالت ندادم
و برای عزیزکردن خود کارکردم. حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح های جمعه سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم، باید: هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم،باید: قضای آن را در اولین فرصت به اضافه دو حزب قرآن بخوانم. |
از میان خاطرات گلف
"تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقهای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکاییها آنجا «گلف» بازی میکردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه «منتظران شهادت» تغییر نام یافت؛ این پایگاه مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله میکندیم، رویش را میپوشاندیم و به صورت گروهی استراحت میکردیم.

یک روز بنیصدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و در تنها ساختمانی که در مرکز بازیهای گلف بود مستقر شد. دور این ساختمان را خاکریز زده بودند تا وقتی عراقیها آنجا را با «خمسه خمسه» بمباران میکنند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسهای برگزار شد که بنیصدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران در آنجا حضور داشتم.
یادم هست «شهید زینالدین» در آن زمان با این که کم سن و سال بود درباره «کالک» توضیحاتی به حاضران داد، البته بنیصدر هم بسیار عصبانی بود و زیر لب غرغر می کرد که آخر این بچه از جنگ چه می داند؛
یادم هست همانجا رزمندهها جمع شده بودند و در مقابل بنیصدر شعار«فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» سر میدادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دست عراقیها قرار داشت.
یک لباس نظامی برای بنیصدر آوردند، آن را پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها از او عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز با تیتر «رییس جمهور در خط مقدم جبهه» به چاپ رسید در حالی که آنجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت
لازم به ذکر است شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر 17 علی ابن ابیطالب علیه السلام در تاریخ 18/7/1338 دیده به جهان گشود و در27 آبان 1363 در جاده بانه – سردشت بر اثر برخورد با کمین ضدانقلاب بعد از 25 سال تلاش در راه جلب رضایت پروردگار روحش در جوار رحمت الهی آرام گرفت و جسمش در گلزار علی بن جعفر قم به خاک سپرده شد .
بند پوتین ، من و اصغر :
برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها، « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود. مخصوصاً در دوره های آموزشی، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست. ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند.

آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند. حدودساعت یک بعد از نیمه شب بود، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم. ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند: « همه سریع بیرون به خط بایستند. »
بچه ها می خواستند بروند بیرون، ولی خواب و بیدار، گیج شده بودند که چه شده است. و مثل مرغ پا بسته، دست و پا می زدند. ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم.
چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون، یکی از مربیها به طرف ما آمد. پیش خودمان فکر کردیم، حتماً می خواهد تشویق مان کند. به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید.» ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم ». اما گفت : «چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما ...» فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد
فداکاری به تو نیومده
نیمههای شب بود. همراه با دیگر نیروهای گردان در حال پیشروی بودیم.در حینی که جلو میرفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی.ظاهراً راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همهنشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم در عملیات قبلی بچهها چکار کرده بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفْسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیمخاردار انداختم. از مین خبری نبود.

بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچههای تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام میشد. اگر من نمیرفتم،دیگری باید میرفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.
دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبههای تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم میداد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچهها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند گفتم: «برادرا بیائید رد شوید...سریع... سریع...»
کسی نیامد. سر و صدای بچهها میآمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچههای تخریب از میان سیمخاردارها راهی باز کردهاند و نیروها راحت از آنجا میگذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود که کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ سوراخ شده بود. تنم میسوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده.
کتابی برای خنده
«بابک گفت: با تبریک و تأسف به اطلاع می رساند که برادر سیدزاده مورد اصابت نیش یک فروند رتیل بی پدر و مادر منطقه عملیاتی قرار گرفته و جانباز شده اند !سید امیر با ناراحتی خندید و من و بابک ریسه رفتیم. بابک خنده خنده گفت: آدم بره زیر زمین خونه شون با سیم بکسل بادبادک هواکنه، اما این طوری حالش گرفته نشه، حضرت آقا تو فاو نیش رتیل به این حال و روزش انداخته.»ص 94

در این دوره و زمانه که آدمها وقت ندارند کتاب بخوانند و تیراژ کتابها هم بیشتر از دو هزار و سه هزار نیست، وقتی می بینی روی جلد یک کتاب نوشته «چاپ ...»، وسوسه می شوی کتاب را بخوانی تا بدانی چه چیزی داشته که به چاپ پنجم رسیده. آن هم کتابی با موضوع و مضمون جنگ.
ویژه نامه شهادت شهید کاوه
دهم شهريور ماه ١٣٦٥، روزي است كه روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيهالله الاعظم(عج) در عمليات كربلاي ٢ بر بلنداي قله ٢٥١٩ حاج عمران به پرواز درآمد، دل صخره و كوه، ياد و خاطره شجاعت او را در خود ثبت كرد. آن روز، كاوه مزد جهاد را كه شهات بود، دريافت كرد و به بارگاه عزالهي فراخوانده شد.

سال ١٣٤٠ هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار ميآمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علما و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيتالله العظمي خامنهاي، شهيد هاشمينژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت ميبرد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسانساز اسلام آشنا ميكرد.
كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
مادری که پس از 20 سال مزار فرزندش را زیارت کرد
محمدحسن 20 ساله از اینکه میتوانست در جبهه ایران حضور پیدا کند، سر از پا نمیشناخت؛ خاک فاو نیز خود را آماده کرده بود که با خون این شهید لبنانی و سایر رزمندگان اسلام بر سرخی خود ببالد؛ قربانگاه اسماعیلها برای اجرای عملیات «والفجر 8» لحظه شماری میکرد.
مادر برای لحظهای از تنها فرزندش دل برید؛ آن زمان، زمان پرواز همیشگی فرزندش بود؛ همسر شهید نیز در رؤیا خبر شهادت محمدحسن را میگیرد و چند روز بعد خبر شهادت تنها فرزند خانواده هاشم پرده از همه رازها برمیدارد؛ پیکر محمدحسن در بهشت زهرای (س) تهران به خاک سپرده میشود.

مادر شهید راه اسلام «محمدحسن هاشم» بیتاب دیدن فرزند در منزل جدیدش بود؛ بنیاد شهید لبنان این مادر را پس از ماهها به آرزویش رساند؛ مادر وارد بهشت زهرا (س) تهران شد؛ دیدن این همه سرباز آرام گرفته بر دل خاک، مادر را متأثر کرد؛ در حالی که با دیدن مزار جوانها و تصوری از به خاک و خون کشیده شدن آنها بر سر و سینه میزد؛ از میان مزارها عبور کرد تا اینکه به ردیف 133 قطعه 34 رسید.
این بار مادر بر بالین فرزندش نشست و بر مزارش بوسه زد؛ سلام و احوالپرسی گرمی با محمدحسن کرد؛ با زبان عربی مدیحه سر داد و غروب عاشورایی دیگری در بهشت زهرا (س) برپا شد.

مادر شهید هاشم، وداع سختی با تنها ثمره زندگیاش میکند و راست قامتتر از همیشه میایستد. آهسته آهسته از مزار فرزندش دور میشود و دلش را در قطعه 34 جا میگذارد. غیر از گریههای شبانه درِ گوش سجاده، چند قطعه عکس پر از لبخند یک جوان حزباللهی دیگر همه دارایی او است.
مادر شهید هاشم، سالها از درد فراق بیمار میشود برای شفای دردش یکبار دیگر به بهشت زهرای (س) تهران میآید اما نمیتواند یوسفش را پیدا کند و به لبنان باز میگردد. بعد از 20 سال دوباره دلش هوایی میشود؛ پرسان پرسان خود را به مزار فرزندش میرساند؛ حال و هوای او چنین مینمود که نخستین بار است که بر مزار عزیزش آمده است؛ اما برافراشته شدن پرچم حزبالله و تصویر رهبر معظم انقلاب و سید حسن نصرالله بر مزار شهید «محمدحسن هاشم» گویی تمام غمهای مادر را از دل برمیدارد و این بار مادر با لبخند رضایت دوچندان با فرزندش تا دیداری دیگر خداحافظی میکند.
منبع: تبیان
تو خیلی بی عاطفهای
به رختخوابها تکیه داده بود . دستش را روی زانوش که توی سینهاش کشیده بود ، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد . منتظر ماشین بود ؛ دیر کرده بود .
مهدی دور و برش می پلکید . همیشه با ابراهیم غریبی میکرد ، ولی آن روز بازیش گرفته بود . ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود .
خودش می گفت « روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بندهای پوتینش را که یک هوا گشادتر از پاش بود ، با حوصله بست . مهدی را روی دستش نشاند و همین طور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی . فکر نمیکنی مادرت چه طور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای می شد که رفته بود . ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود . دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ کوبم کرد . نمیخواستم باور کنم .
بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون قدر نماز میخونم و دعا میکنم که
دوباره برگردی .»
این روزها که روزه داری و تشنه میشی ، وقتی آب میبینی و نوش جان نمیکنی بگو :
السلام علیک یا ابالفضل العباس
![]()
رمضان و عملیات
عملیات رمضان سال 61 مقارن با ماه مبارک رمضان در جنوب بصره به وقوع پیوست که در این عملیات رزمندگان اسلام تا رودخانه دجله پیشروی کردند و از آب دجله وضو ساختند. در آن روزهای گرم مرداد ماه تعدادی از رزمندگان با زبان روزه شرکت کردند. گرمای طاقت فرسا و مقاومت در مقابل پاتک دشمن و نبود خاکریز مناسب روزگار سختی را برای لشکریان رقم میزد. اسلحه و آرپی جیها بر اثر تابش خورشید و شلیک پی در پی چنان داغ شده بودند که از روی لباسهایی که از تن درآورده و به عنوان دستگیره از آن استفاده مینمودند قابل تحمل نبود و رزمندگان برای دور ماندن از آسیب شلیک گلولههای مستقیم تانک، خود را به زمین داغ منطقه میچسباندند؛
سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در تیرمااه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود.
شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات میشدند. گرمای شدید باد و توفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است.
در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.

خاک پای رزمندگان اسلام
ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم نیروهایی که در پادگان نبی اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند. هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود به طوری که راه رفتن بسیار مشکل بود و با هر گامی گلهای زیادتری به کفشها میچسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدیم متوجه میشدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملاً پاکیزه است.
این موضوع همه را به تعجب وا میداشت که چه کسی این کارها را انجام میدهد! نهایتاً یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحر و اقامه نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و به انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود که خادم بچههای گردان شناسایی شد. وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاک پای رزمندگان اسلام هستم.
نامه خصوصی یک خلبان به همسرش
آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامهای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.
خاتون من، مهناز خانم گلم سلام.
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمیگیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمیشناسد.
نوشته بودی دلت میخواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچههایشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...

عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
دوران در تاریخ 7/9/1359 اسکله «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح المبین نیز حماسه آفرید. در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف مورد نظر او نا امن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد بغداد بود.اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمبها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش میسوخت.
کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیر متعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید و در روز سیام تیر سال 1361 به شهادت رسید.
سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعهای از استخوان پا به همراه تکهای از پوتین عباس دوران به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
فرهنگ عاشورا به ما یاد داده که همه مسئولیم.
حتی اگر کودکانمان قربانی شوند...

در پی اظهارات مهم اخیر دبیرکل حزب الله لبنان رسانه های مختلف تصاویری از این محل این سخنرانی منتشر کرده اند که نشان از علاقه وافر ملت لبنان به رهبر مقاومت جهان عرب است.. البته رسانه های مختلف از نگرشهای متفاوتی به این سخنرانی نگاه کرده اند که در این میان جلب توجه یک کودک خردسال لبنانی که پرچم حزب الله را بر دوش دارد به سخنان سید حسن نصرالله جالب بوده و توجه اکثر رسانه ها را به خود جلب کرده است.
از رسول اكرم (صلى الله علیه و آله) روایت شده است :
((كسى كه شكم خود را گرسنه نگه دارد اندیشه اش تربیت مى شود.))

از ابن طاووس نقل شده است که مى فرماید: عده اى اول سالشان اول فرودین است. یک نوجوان اول سال او اوّل فروردین است که تلاش مى کند لباس نو بپوشد، درختها اوّل سالشان فروردین است که لباسهاى نو و تازه در بر مى کنند، یک تاجر که کارگاه تولیدى دارد در فرصت دیگرى اوّل سال را تعیین مى کند، امّا آنها که اهل سیر و سلوکند، اوّل سالشان ماه مبارک رمضان است، حسابها را از ماه مبارکى تا ماه مبارک بررسى مى کنند، که ماه مبارک رمضان گذشته چه درجه اى داشته و امسال چه درجه اى دارند، چقدر مطلب فهمیده و چقدر مسائل برایشان حل شده است، چقدر در برابر گناه قدرت تمکین داشته و چقدر در برابر دشمن قدرت تصمیم دارند.
ماه مبارک رمضان برى سالکان الى الله ماه محاسبه است. لذا امام سجّاد(علیه السلام)فرمود: هیچکس در سراسر جهان به اندازه ما در این ماه استفاده نکرد.
لباس عروس

همسر شهید: زمان ماهم مثل همیشه رسم ورسوم ازدواج زیاد بود. ریخت وپاش هم که بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم ، خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم ورسوم هم کاری نداشتیم، خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم.همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می کرد.
شهید مرتضی آوینی-بانوی ماه 2،ص12
«رفاقت به سبک تانک»
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

نوشته: داوود امیریان
چاپ و صحافی: سوره مهر
چاپ اول: 1381
شمارگان: 4400 نسخه
قیمت: 6500 ریال
«رفاقت به سبک تانک» عنوان مجموعه طنزهای نویسنده معاصر داوود امیریان است که انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب کرده است. کتاب حاضر شامل 47 قطعه طنز پیرامون حوادث جنگ است.
درنگاه اول به نظر می رسد که این کتاب مجموعه ای پراکنده از طنزهای جبهه است ولی در نگاه بهتر به آن یک سیر کلی در این مجموعه به چشم می خورد. نویسنده سعی کرده برای کتاب خود شروع و پایانی مناسب داشته باشد. کتاب با داستانواره «می روم حلیم بخرم» شروع می شود که در آن نوجوانی شوق رفتن به جبهه را دارد.
بذله گویی و شوخ طبعی در موقعیت های امن و مفرح امری عادی است اما میدانهای جنگ که در آن اضطراب و دلهره از هر سو در حال باریدن است، این خنده ها و شوخ طبعی ها در واقع هنری است که فقط از عهده آدمهای خاصی برمی آید که نشان از آرامش عجیب و مثال زدنی آنان دارد که از جنس بشر معمولی نیست. امیریان نمونه هایی از این انسان ها را در کتاب خود به تصویر کشده است.
مطلبی که خواهید خواند نوشته ای است از «سید مرتضی آوینی» پس از دیدار هنرمندان حوزه هنری با رهبر معظم انقلاب، حضرت آیتالله خامنهای، در آبانماه 1368 نگارش یافته و در شماره آذرماه 1368 ماهنامه «سوره» به چاپ رسیده است.

زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می دانستیم. پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان.
عزیز ما، ای وصی امام عشق! آنان که معنای "ولایت " را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
لزوم تبیین پایه های عقلانی فرهنگ دفاع مقدس
آیت الله احمد بهشتی با اشاره به اینکه فهم شهید مطهری از اسلام عقلانی بود تأکید کرد: فهم های غلط از دین منجر به مصیبت های متعددی در جامعه می شود که حذف فیزیکی افراد نیز نتیجه آن است.
شهید مطهری در مبارزه با تفکرات خوارجی به شهادت رسید. این تفکرات غیر ناب و خوارجی نهایتا به تفکر اموی منجر می شود و سلیقه اموی در جامعه حاکم می شود. این تیغ خوارج چه نتیجه ای داشت؟ جز اینکه قدرت برای معاویه یکپارچه شد.

علامه جعفری معتقدند که شهادت برآیند دو مؤلفه است. شهید محصول فهم دو حقیقت است یکی اینکه فرصت ها، نعمت ها، لذت ها و امکانات دنیا را خوب می شناسد و دوم می تواند از اینها استفاده کند اما وقتی نگاهش به حقیقت برتر و آرمان بالاتر انسانی خیره می شود، آن را بر می گزیند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
شوخ طبعی های جبهه
به پسر پيغمبر نديدم!
گاهي حسوديمان ميشد از اينكه بعضي اينقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك ميكردي، پلك نميزدند. ما هم اذيتشان ميكرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتينهايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نميكرديم صاف ميرفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيدهايم: «پوتين ما را نديدي؟» با عصبانيت ميگفتند: «به پسر پيغمبر نديدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند ميشد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهرمار ديگر چه شده؟» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»
اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً
استاد سركار گذاشتن بچهها بود. روزي از يکي از برادران پرسيد: «شما وقتي با دشمن روبهرو ميشويد براي آنکه کشته نشويد و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه ميگوييد؟»
آن برادر خيلي جدي جواب داد. سپس در پاسخ به او باجدیت گفت: «البته بيشتر به اخلاص برميگردد والا خود عبادت به تنهايي دردي را دوا نميکند. اولاً بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي که کسي نفهمد بگويي: اللهم ارزقنا ترکشاً ريزاً بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتک يا ارحمالراحمين»
طوري اين کلمات را به عربي ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «اين اگر آيه نباشد حتماً حديث است» اما در آخر که کلمات عربي را به فارسي ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوي غريب گير آوردهاي؟»
نماز تن هايي
نه اينکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهي همينطوري به قول خودش براي خنده، بعضي از بچههاي ناآشنا را دست به سر ميکرد، ظاهراً يک بار همين کار را با يکي از دوستان طلبه کرد، وقتي صداي اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نميآيي برويم نماز؟»
پاسخ ميدهد: «نه، همينجا ميخوانم»
آن بنده خدا هم كمي از فضايل نماز جماعت و مسجد برايش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتي نگفته دوتايي، سهتايي.
و او که فکر نميکرد قضيه شوخي باشد يک مکثي کرد به جاي اينکه ترجمه صحيح را به او بگويد، گفت:«گفته، تنها» يعني چند نفري، نه تنها و يک نفري ... و بعد هردو با خنده براي اقامه نماز به حسينيه رفتند.
جلوه های رفتاری جبهه
در منطقه جنگی اگر مقوله رفتار رله و راحت تو بچه ها نمی بود ، تحمل قضایای آنجا خیلی سخت می شد. شما شاهد باشید که جلو چشم شما کسی که تا دیروز با هم در یک سنگر سر یک سفره می نشستید ، به شهادت رسیده یا مجروح شده او را به بیمارستان برده اند و از حال و اوضاع او خبر ندارید خیلی سخت می شد و لذا رزمنده انگار خودش را متقاعد کرده که با این فضا حتماً باید کنار بیاید و باید یک چیزهایی را قاطی این فضا بکند که اوضاعش این گونه باشد. آن چیز که باید قاطی بکند چیست ؟

بعد از اینکه بشارت شهادت را می دهد، معروف است که دیگر طنز و شوخی و خنده و خوشحالی بود که بین اصحاب ابی عبدالله دیده می شد. من فکر می کنم طنزهای جبهه ما ریشه در نگاه عاشوراییان دارد .
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
چ مثل چمران

مصطفي چمران در سال 1311 ش در تهران به دنيا آمد. پس از پشت سرگذاشتن تحصيلات ابتدايي و متوسطه، وارد دانشكده فني دانشگاه تهران گرديد و پس از احراز رتبه اول دانشگاه، بورس تحصيلي در آمريكا را اخذ كرد. در امريكا به تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان ايراني و انتشار ماهنامه و فعاليتهاي متعدد ضدرژيم پهلوي پرداخت. دكتر چمران سپس راهي مصر گرديد و پس از گذراندن دوره نظامي چريكي، جهت ياري برادران لبناني به آن كشور رفت. وي به مدت هشت سال در آن ديار ماند و همگام با امام موسي صدر خدمات شاياني به ملت مظلوم آن سامان ارايه كرد. دكتر مصطفي چمران پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پس از 22 سال دوري از وطن به كشور بازگشت و معاونت نخستوزيري را برعهده گرفت. وي بعدها نماينده امام در شوراي دفاع، وزير دفاع و نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي گرديد و مشغول به خدمت شد. دكتر مصطفي چمران همچنين ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز سازماندهي كرد و ضربات متعددي بر پيكر ارتش متجاوز بعثي وارد نمود. حضور اين سردار رشيد اسلام در جبهههاي نبرد و نيز فرو نشاندن غائله پاوه و سركوب عناصر ضدانقلاب در كردستان از جمله صفحات درخشان زندگي اين شهيد والا مقام ميباشند. سرانجام اين عارف و فرمانده سلحشور در حالي كه چند روز قبل، منطقه عملياتي دهلاويه را از لوث وجود دشمن بعثي پاك كرده بود، در آخر خرداد 1361 در اين منطقه به ديدار معبود شتافت و پيكر پاكش در گلزار شهداي بهشت زهرا، جاي گرفت.
گفتگوی سردار رشید با شهید احمد کاظمی بوسیله بیسیم
هنگامه ازادی خرمشهر

احمد احمد رشید: احمد جان قطع و وصل میشه! دوباره بگو. چی گفتی؟
رشید رشید احمد: رشید با اون یکی دستگاه صحبت کن. مفهوم شد؟
باشه احمد همین الان ... همین الان.
رشید رشید احمد: آقا ما تو شهریم. بهش بگو. به محسن بگو ما تو شهریم. ما تو شهریم و پنج، شش هزار نفرم اومدن پناهنده شدن. ما تو شهریم ما داریم اونا رو تخلیه میکنیم. ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن!
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
خدا کند که خیانت در امانت نکنیم.

من در عجبم با همه نامی که تو داری
این خلق چرا نام تو «گمنام» نهادند.



کرامت، عبارت است از امر خارق العاده ای که به عنوان دلیل انجام یابد. از این رو، «اصطلاح کرامت اختصاص می یابد به سایر خارق العاده های الهی که از اولیای خدا صادر می شود.» بنابراین، به خوارق عادتی که از اولیاء اللّه صادر می شود «کرامت» می گویند.

عبودیّت آن چنان انسان
را به کمال میرساند که اگر کامل شود، عبد را خداگونه میکند، و او را مظهر
جلال و جمال الهی مینماید، به طوری که در پرتو
بندگی میتواند، کارهایی مانند تصرّف در عالم تکوین نماید، و صاحب کرامات
شود، مانند امامان معصوم (ع) و اولیاء خدا همچون حضرت عباس (ع) و حضرت
معصومه (س) و شهدای عزیز دفاع مقدس و انقلاب اسلامی... که آنها در پرتو
بندگی خالص و با معرفت به جایی رسیدند که به اذن پروردگار میتوانند در
جهان تکوین تصرّف کنند.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
این روزها همه جا صحبت از توست، عبدالحسین!

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
تفحص چیست؟!
تفحص از نظر لغوی به معنای جستجو و کنکاش و در ادبیات دفاع مقدس به معنای جستجو و تلاش برای یافتن پیکرهای مطهر شهدای به جا مانده در معرکه جنگ، تلقی می شود.

تفحص و خاکسپاری پیکر مطهر شهدای به خاک و خون افتاده کربلا - که در رأسشان پیکر شریف حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود- بعد از سه شبانه روز، الگویی برای اقدام مجاهدانه جستجو و تفحص پیکرهای شهدای هشت سال جنگ تحمیلی است.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید

کلیپی زیبا از صحبت های حاج سعید قاسمی درباره فراموش شدن جانبازهای شیمیایی
به همراه تکه هایی از فیلم آژانس شیشه ای
حجم: 7.29 مگابایت
فرمت : flv
و اما بعد...
دو راه داری: یا میتوانی مثل همه باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان ندارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً کم نامی یعنی چی؟ یا این که میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی و با آنها بجنگی.
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی، متولد 1323، در درگز، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح.

مراقب تک تک هزینههایی که در ارتش خرج میشد، بود. یک وقت میآمد و میگفت که فلان جلسه، همهاش اداری نبود، حرف شخص هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفنهای شخصی خودش را هم داشت.
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند، ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها ورزش میکردیم و نهایتاً میرفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت میگذاشت تا بچهها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت که امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت میرفت داخل آشپرخانه، در را میبست و شروع میکرد به شستن.
به ما میگفت: «خجالت میکشم. خیلی در حق شما کوتاهی کردهام. کمتر پدری کردهام. فرصتش کم بوده، و گرنه خیلی دلم میخواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحملهای تو.»
یک شب خواب دیده بود که امام به او میگوید: «شما کارتان درست میشود، نگران نباشید.» 21 فروردین 1378 بود، کارش درست شد.
فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، میروند سرخاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. میگفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»
کلیک کنید: ویژه نامه شهید صیاد
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
نامه منتشر نشده از شهید چمران

شهيد دكتر مصطفي چمران در بخشي از اين نامه مينويسد: از آنهایی نیستم كه در قهوهخانه بنشینم و هنگام نوشیدن قهوه از آلام و دردهای آوارگان و جنگزدگان تل زعترو نبئه صحبت بكنم یا از راه روزنامهها و رادیوها به دنیا چشم بگشایم...كاری كه متاسفانه اكثر روشنفكران به آن گرفتارند...
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
راهکاری برای نجات از ملخ ها
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، وحالا مشکل دوتا شده بود. (علی اصغر باقری- یزد )
اينطوري لو رفت
دو تا از بچههاي گردان، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي ميخنديدند. گفتم: «اين كيه؟» گفتند: «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» ميخنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بود. تشنگي فشار آورده با لباس بسيجيها آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود!» اينطوري لو رفته بود. بچهها هنوز ميخنديدند.
--------------------------------
ترسيدم روز بخورم ريا بشه
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچههايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است. يكي از بچههاي دسته بود. خوب ميشناختمش. مشغول جنگ هستهاي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نميدانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه ميكني؟» او هم بيمعطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»
منبع: سایت آوینی


معرفی تعدادی از یادمانهای دفاع مقدس را در ادامه مطلب بخوانید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
خيليها اصلاً به قول بچهها توي باغ نيستند. وقتي ميآيند، ديگر مقيم ميکده ميشوند و خيليها هم سلوک يکساله خود را در اين سرزمين به تجلي مينشينند. هر چه هست راهيان نور و بازديد از مناطق، پلي است بين ما و شهدا .

اين نهايت بيانصافي است که شهدا را از آن يک قشر خاص بدانيم و البته اين نيز بي انصافي است که شهدا را فقط براي لحظاتي بخواهيم که احساساتي هستيم. خيلي از ما که به سفر سبز بازديد از مناطق آمدهايم، در خودمان گم شدهايم و نميدانيم چگونه بايد مورد توجه شهدا باشيم. حالا وقتي سرگذشت بعضي از آدمهايي که آمدهاند را مرور ميکنيم، ميبينيم هيچ دو نفري در اين سرزمين مثل هم نيستند.
سال نو مبارك!
سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! كه در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارك باد گفتن، اینطوری خیلی سبك بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو كه روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینكه شلیك كنند مینوشتند سال نو مبارك مزدوران بعثی! تبریكات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا.
دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!

موشك دوازده متری
صدای آژیر قرمز بلند شد؛ ولی هنوز معنی و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همه جا را لرزاند. دیگر این وضعیت برایمان عادی شده بود و دیدن صحنه حادثه نیز تكراری بود كه حالا كجا اصابت كرده و. . . چون در روز چند نوبت این اتفاق می ا فتاد. همانطور كه در شهر می گشتیم به محل حادثه رسیدیم كه طناب، عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بود. فردی كه كنار ما ایستاده بود به یكی از بچه ها گفت: اخوی اینجا چه خبره كه اینقدر شلوغ شده؟ و او با كمال خونسردی گفت: چیز مهمی نیست، دوباره مثل اینكه یك موشك 12 متری توی یك كوچه 2متری افتاده و طبق معمول گیر كرده و مردم دارند كمك می كنند، درش بیاورند.
بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس ا لعملی نشان دهد كه او اضافه كرد: این كه غریب است (موشك) و در این شهر جایی را بلد نیست، آن مردك كه او را راهی كرده باید یا كسی را با آن بفرستد یا اسم و آدرس محل را داخل جیبش بگذارد! تازه بنده خدا فهمید كه دوست ما دارد مزاح می كند،
تبسمی كرد و گفت: داشتیم؟
و دوست ما گفت: نه، خریدیم.
منبع: تبیان
سالروز تولد صدام !
زمانی كه در منطقه خرمال بودیم؛ یكی از دوستان از جنوب كادویی برایم فرستاد كه در نوع خود بی نظیربود. چند بسته مجزا از هم كه بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر كدام از بسته ها را برداشتیم و بازكردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می كنید چه چیزی می دیدیم؟
یك بسته پوست پسته اعلاء،
یك بسته پوست تخم هندوانه،
یك كیسه پوست سیب،
یك كیسه پوست خیار قلمی و یك بسته هم پوست هندوانه!
در میان بسته ها كاغذی بود كه روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام!
----------------------------
مورچه چیه كه فانوسقه ببنده
از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یك چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. كمربندش كه دو دور راحت دور كمرش پیچیده بود، پوتین هایش كه بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی كه جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا كه اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا كه دیدم نرفته
برگشت. به اخویمان كه با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟
همان طور كه سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه كه فانوسقه ببنده!
بچه ها از خنده غش كرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینكه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.
شوخی شهید همت با شهید باکری
دوران دفاع مقدس پر از لحظات سخت و دشوار بود ولی با وجود تمام سختی ها شرینی های زیادی هم کام جهادگران ما را شیرین می کرد از آن جمله می توان به شوخی ها و لبخندهای خالی از ریای رزمندگان اشاره کرد . و اکنون گذری می کنیم بر خاطرات شاد آن روزگاران . باشد که ما هم به زیبایی آن لحظات لحظه ای روح خود را صفا دهیم .

در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .(اسفندیار مبتکر سرابی)

حکایت زمستان، حکایت رزمندهای است که در صحنهای از صحنههای نبرد، میرود تا توسط
دشمن در یک گور دسته جمعی دفن شود، در واپسین لحظات، متوسل به وجود مقدس حضرت
ابوالفضل العباس (ع) میگردد و به معجزۀ آن حضرت، از مرگ حتمی نجات مییابد. پس از آن،
در دل خاک دشمن و در میان اردوگاههای مخوف، چند بار دست به عملیاتهای شهادتطلبانه
میزند، اما ...
از نكات قابل توجهی كه نویسنده در این كتاب تلویحا به آن اشاره میكند، مسئله ارتباط
رزمندگان و آزادگان با توسل به اهلبیت(ع) است كه رمز و راز موفقیتهای آنها را در همینجا
باید جستجو كرد.
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم. یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.
يا بخور يا گريه كن
مي گفت مراسم دعاي كميل بود. « صفدر ميرزايي» با «كماشبندي» بالاي تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش ميشد و در گوشه و كنار هر كسی براي خودش خلوت و حالي داشت.
«كماشبندي» ميگفت:
«آن شب، ميرزايي حدود دو كيلو
انار با خودش آورده بود روي تپه سر پُست، تا آخر دعا ميخورد و گريه
ميكرد.»
پرسيدم: «مگر ميشود هم خورد و هم گريه كرد؟»
گفت: «وقتي عبارت خواني ميكردند آنها را ميفشرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه يكي يكي همان طور كه سرش پايين بود ميمكيد. كاري كه گمان نميكنم كسي تا به حال كرده باشد.»
به او گفتم: «بابا يا بخور يا گريه
كن، هر دو كه با هم نميشود.»
عبارت های پشت خاکریز

گلوله آر.پی. جی ساخت ایران
گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجی اش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیری نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آر.پی.جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلی ها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز
دانشگاه امام حسین
همان جا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردی هایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت امام(ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند.
همای رحمت
تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخش تر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است.
کتاب حاضر یکی از کتبی است که مقام معظم رهبری توصیه به خواندن آن کرده اند. متن دست خط رهبر انقلاب درباره اين كتاب را در انتهای کتاب "من و کتاب" می توانید ببینید.
یا امام رضا(ع)
اوایل سال 72 بود و گرمای فکه. در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزی می شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا می خواندیم و کار را شروع می کردیم. آن روز صبح، کسی که زیارت عاشورا می خواند، توسلی پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم (ع) و کرامات او. می خواند و همه زارزار گریه می کردیم. در میان مداحی، از امام رضا(ع) طلب کرد که دست ما را خالی برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط باز گرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و ...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید می شدیم. خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای رو به رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آن جا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزی بود که آن روز نصیب مان شده بود. شهیدی آرام خفته به خاک. یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسایی و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباوری، یک آینه کوچک دیدیم که در پشت آن تصویری نقاشی از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته بود. از آن آینه هایی که در مشهد، اطراف حرم مطهر می فروشند. گریه مان در آمد. همه اشک می ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانی بود که از روی کارت شناسایی اش فهمیدیم نامش «سیدرضا» است. شور و حال عجیبی بر بچه ها حکم فرما شد. شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند نزد مادرش تا سر این مسئله را دریابند. مادر بدون این که اطلاعی از این امر داشته باشد، گفت: « پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا(ع) داشت ...»
اشک و لبخند
یکی از بچه ها بدجوری خسته و کلافه شده بود و در حالی که رویش به کانال بود فریاد زد: خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم!
به نقطه ای داخل
کانال مشکوک شدیم. بیل ها
را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه ای که بیل زدیم،
برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و
... که خود می توانست نشانی از شهیدان باشد، ولی کار را که ادامه دادیم،
چیزی یافت نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات وسایل و
تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.درست در آخرین دقایقی که نزدیک
بود ناامید شویم و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه ها به شیئی سخت
در میان خاک ها خورد. من گفتم: « احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد»
ولی بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پنداری نور
امید در دل هایشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته های زنگ زده
برانکاردی توجهمان را جلب کرد، کمی خوشحال شدیم. ولی این هم نمی توانست
نشانه وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته هایش
را بگیریم و از زیر خاک بیرون بکشیم. هر چه تلاش کردیم، نشد که نشد. اطراف
برانکارد را خالی کردیم. نیم متری هم در عمق زمین را کندیم.
پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکارد را که
خالی کردیم، پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتو به دورش
پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم؛ بدن استخوان شده بود ولی لباس
کاملاً سالم مانده بود.
در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می خورد که نشان می داد جای ترکش است. دکمه های لباس را که باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه اش جای گرفته است.کار را ادامه دادیم، کمی آن طرف تر پیکر شهید دیگری را یافتیم که آن هم روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود. لباس او هم کاملاً سالم بود. بر پیشانی اش سربند سبزی به چشم می خورد که روی آن نوشته شده بود: « یا مهدی ادرکنی».صحنه غریبی بود. خنده و گریه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحان که غریبانه به شهادت رسیده بودند.
سجده ابدی
بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه های فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم. پای کار که رسیدیم، بچه ها «بسم ا...» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، ولی هیچ خبری نبود. نشانه های رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. می خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته ای پیدا کرده بودیم.بچه ها که می خواستند دست از کار بکشند، مجدد خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیر و رو کردند.

درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه خوبی بود. لایه ای از خاک را کنار زدیم. یک گرمکن آبی رنگ نمایان شد. به آن چه می خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.پیکر مطهر را بلند کردیم و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک های محل کشف او را «سرند» کردیم ولی متأسفانه از پلاک خبری نبود.بچه ها از یک طرف خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که آن شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی می ماند.
راز قربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می کنند و میان ما وحسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون...
بگذار بگویم که طلسم شیطان ترس از مرگ است واین طلسم جز در میدان جنگ نمی شکند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست واین سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند،چیست جز لعقی بر زبان؟...
اما ای دهر! اگر رسم براین است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است،پس این سر ما و تیغ جفای تو... شمربن ذی الجوشن را بیاور وبرسینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد وزینب را نیز بدین تماشاگه راز بکشان.
دیگر،آنان که مانده اند همه اصحاب عاشورایی امامند واینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست...
چرا آن ها زودتر خیز می روند؟
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تداركات لشكر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی كه درارتفاعات، در كنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا تركش نخورند! چند بار كه شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یكدیگر علت این را كه چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سؤال میكردند.

دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد و قاطری كه در كنارم بود سریع خیز رفت. من هم كه روی جاده دراز كشیدم، نگاهم افتاد به شكم و ران قاطر. خوب كه توجه كردم، دیدم جای چند زخم بزرگ كه خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند كه چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
برادرا، دقت کنند!
و لا یمكن الفرار
دیدنی بود برخورد بچه ها با اسرای دشمن بعثی در روزهای اول جنگ؛ یك الف بچه با دو وجب و نیم قد و بالا، یك مشت آدم گردن كلفت سبیل از بناگوش در رفته را می انداخت جلو و ردیف می كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزی كه بر جانشان افتاده بود. هر چی می گفتی مثل طوطی تكرار می كردند و كاری به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آن جالب تر شاید، عربی صحبت كردن بچه های خودمان بود. به محض اینكه یك نفر سر و دمش می جنبید و فكر فرار به سرش می زد تنها چیزی كه بلد بودند این بود كه سلاحشان را می گرفتند به سمت آنها و می گفتند: و لا یمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چی می فهمیدند، خدا عالم است.
از میان داستانهای عاشقانه
بسیجی رزمنده علی اصغر محمودنیا، معلم اسدآبادی در شهریور 60 ،در بیمارستان پادگان ابوذر جبهه سرپل ذهاب دلباخته از یکی از پرستاران – پروانه شماعی زاده – خواستگاری میکند. قرار و مدار ازدواج گذاشته می شود .

پروانه و علی اصغر قرار است بعد از عملیات آتی به قم برگردند و پروانه به حوزه علمیه برود . علی اصغر به معلمی ادامه دهد . عملیات 11 شهریور - رجایی و باهنر- در سرپل ذهاب انجام می شود . علی اصغر و 12 تن از دوستانش مفقودالاثر میشوند . پروانه منتظر جنازه و یا خبر اسارت علی اصغر می شود . در یادداشت های شخصی اش نوشته که در خواب شهید رجایی به او گفته علی اصغر پیش ماست و باغی خرم را به او نشان میدهد.
11 ماه بعد دشمن از ارتفاعات سرپل ذهاب عقب نشینی می کند و پیکر پاک علی اصغر محمودنیا و دوستانش به دست میآید. پروانه پیکر علی اصغر را در روی ارتفاعات قراویز سرپل ذهاب شناسایی میکند. به درخواست پروانه پیکر علی اصغر در کرمانشاه دفن می شود.
... پروانه هم در 18 اسفند 66 در بمباران هوایی شهر کرمانشاه به شهادت می رسد.
نثار روح مطهر این زوج آسمانی صلوات
منبع: تبیان
جمجمک برگ خزون ، یه پلاک یه استخون
| جُمجُمَك برگ خزون |
| مادرم زینب خاتون |
| قامتش عین كمون |
| از كمون خمیده تر |
| روزبه روز تكیده تر |
| غصه داره غصهدار |
| بی قراره بی قرار |
| میگه
مرتضی میاد |
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
صیاد در خانواده
شما خانم خانه هستید.

رفتارشان با مادرمان بسیار با محبت و همراه با احترام بود . مادر تعریف می كرد ، در سال اول ازدواجشان یك روز در حال اتو زدن لباس پدر بودند كه ناگهان پدر سر رسید و از مادرم گله كرد و به او گفت : و وظیفه ای در قبال انجام كارهای شخصی من ندارید ، شما همان قدر كه به بچه ها برسید كافی است .
من تا آنجا كه به یاد دارم ، پدر لباس هایش را خودش می شست و پهن و جمع می كرد و اتو می زد . به طور كلی انجام تمام كارهای شخصی اش با خودشان بود.
« مریم ، فرزند شهید »
مطیع ولایت
ایستادگی بر سر هدف و دفاع از كلمه ی حق در هر شرایطی ، توصیه ی همیشگی پدرم بود و تأكید داشت كه این دو مهم تنها در سایه قرار گرفتن در خط اصیل ولایت حاصل می شود .
پدرم توصیه ی دائمی دیگری هم داشت ؛ تبعیت از ولایت .
در همه جا و در همه حال می گفت : معیار ما در تمامی گزینش ها اشاره ی اوست .
« مهدی ، فرزند شهید »
منبع : تبیان
خودش اینگونه تعریف می کند: آرپیجی زن دستهاش قطع شده بود ما که رفتیم او را بیاوریم دیدم تانک عراقی ها جلو می آیند من او را رها کردم و آر پی جی را بر داشتم آرپیجی زن گفت: تو رو به فاطمه زهرا گلوله را حرام نکن من به سمت تانک شلیک کردم و به تانک اصابت کرد.

خبر می رسد حمله شده و عده ای مجروح نیازمند کمک هستند خانم وهاب زاده داستان را اینگونه نقل می کند: راننده همراهم نیامد من خودم آمبولانس را برداشتم و به سمت منطقه رفتم پس از انتقال مجروحان به آمبولانس حمله شد و من امدادگر مجروح شدم ترکش به شکمم خورد وقتی مرا به اطاق عمل بردند متوجه می شوند نبض ندارم و می فهمم که شهید شده ام. کادر بیمارستان مرا را به معراج شهدا می برند اما زمانی که شهید جدید می آورند می بینند مشما بخار کرده بررسی می کنند متوجه می شوند نبض دارم و من را به بیمارستان منتقل می کنند.
ولی در عملیات والفجر یک وقتی یک مجروح ماسک نداشته ماسکش را به او می دهد الان استخوان درد مخصوص دارد. وی در جواب اینکه چرا بین خود و رزمنده، آن رزمنده را انتخاب کرد گفت احساس کردم او مفید تر از من هست این جانباز پرشور روزهای جنگ اکنون بیاد شهدا زنده است.
دختری نزد نیزه دار می رود ...
دختری از حسین است نزد نیزه دار می رود می خواهد چه بگوید !!باسپاس از وبلاگ گوهرکمال
گناهان یک شهید 16ساله

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:
سجده نماز ظهر طولانی نبود
زیاد خندیدم
هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر 16 ساله کوچکترم.
منبع :وبلاگ "یاد لاله های خانواده"
از اخراجیها تا گلادیاتور
حجه الاسلام پناهیان سه شنیه شب و در نشستی در حاشیه جشنواره بین المللی فیلم کوتاه تهران به بیان دیدگاههای خوددر زمینه سینما پرداخت .

حجه الاسلام پناهیان در پاسخ به سوال یکی از حضار که نظر صریح اورا درباره فیلم اخراجیها پرسید گفت : اخراجیها فقط فیلمی سرگرم کننده است.
او همچنین در اظهار نظری درباره فیلم گلادیاتور رایدلی اسکات گفت : فیلم گلادیاتور خیلی به مفهوم شهادت نزدیک تر است تا فیلمهایی که درایران درباره شهادت می بینیم .
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
چهل حدیث
شهادت طلبی
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
من طلب الشّهاده صادقا اعطیها و لولم تصبه.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
هر کس از روی صدق شهادت را طلب کند، خداوند به او ((ثواب)) آن را عطا خواهد کرد، هر چند به شهادت نرسد.
کنز المعال، ج4، ص421، حدیث11210

آرزوی شهید
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
ما من احدٍ یدخل الجنّه یحبّ ان یرجع الی الدّنیا و له ما علی الارض من شییءٍ الّا الشّهید. فانّه یتمنّی ان یرجع الی الدّنیا فیقتل عشر مرّاتٍ لما یری من الکرامه.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و دهها مرتبه در راه خدا کشته شود.
صحیح بخاری، ج4، ص26
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
گفتگو با عکاس زن دفاع مقدس
مریم کاظم زاده را شاید خیلیها دیده و درباره اش شنیده باشند، حتی شاید خاطراتش را در کتابی با عنوان «خبرنگار جنگی»، خاطرات مریم کاظم زاده خوانده باشند. شاید خیلیها با او به گفت و گو نشسته باشند، اما نفس آن جنگ هشت ساله و ذات حضور یک زن قلم به دست در آن برهه که به واسطه حرفه اش چشمی بینا بر حوادث بود، بارها میطلبد مرور سخنانش را و خاطراتش را. این بار اما او از حضور زنان این مرز و بوم در آن دوران تاریخی سخن میگوید.

متن مصاحبه را در ادامه مطلب بخوانید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
اگر بنا بود به امر آن آقا عمل میکردیم قطعا شکست میخوردیم . . .

23آبان 1359 مصادف با دهه محرم بود. 23 آبان روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شوراي عالي دفاع داشتيم. قبل از آنکه بروم جلسه از ستاد ما سرهنگ سليمي با من تماس گرفت. سرهنگ سليمي، رئيس ستاد جنگهاي نامنظم بود و چمران فرمانده اين ستاد. ايشان با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچهها استمداد ميکنند، کاري هم که قرار بود انجام بگيرد، نگرفته.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
بار اولم بود که مجروح ميشدم و زياد بي تابي مي کردم يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت: « چيه، چه خبره ؟ تو که چيزيت نشده بابا! تو الان بايد به بچههاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري گريه ميکني ؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نميگه!
اين را که گفت بياختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود! بعد توي همان حال که درد مجال نفس کشيدن هم نميداد کلي خنديدم و با خودم گفتم عجب عتيقه هايي هستند اين امدادگرا...
ديگ و خمپاره
يك روز عصر موقع پخش مستقیم غذا! خمپاره زدند، همه فرار كردیم. هر یك از سویی، برخاستیم و آمدیم. دیدیم خمپاره درست خورده كنار دیگ غذا، اما عمل نكرده است.
به همدیگر نگاه كردیم، دوست رزمندهای گفت: باز گلي به جمال و شجاعت دیگ! با همه سیاهیش از ما رو سفیدتر است. از جایش تكان نخورده، آفرین.
صلوات
رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش اول خودش را معرفي ميكرد. يك روحاني تازه وارد به نام «محمدي» همين كار را ميكرد. اما تا فاميلش رو مي گفت، همه يكصدا صلوات ميفرستادند. دوباره ميخواست توضيح بدهد كه نام خانوادگيام ... كه صلوات بلندتري ميفرستادند.
بچه ها حسابي سركارش گذاشته بودند و او گمان ميكرد كه برادران منظور او را متوجه نميشوند و اين بهانهاي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي ميشد.
گور به گور
شده!
در
منطقه جایی كه ما بودیم بچهها اغلب برای خودشان چالهای كنده بودند و در
آن نماز شب میخواندند. گاهی پیش میآمد كسی به اشتباه در محلی كه دیگری
درست كرده بود، نماز میخواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان میكرد.
یك
شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای
او ایستاده بودم مرا دید و گفت: «فلانی، دیشب خوب ما را گور به گور كردی!»
پرسیدم:
«منظورت چیه؟»
گفت: «هیچی میگویم یك خرده بیشتر حواست راجمع
كن و ما
را مثل كولیها خانه به دوش نكن.»
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: پنچرگيري این نزدیكی ها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: كجا؟
جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگيري پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نكن.
به طور قطع ما آدم هاي پا در گل مانده، از درك اين لبخند در موقع كفن شدن
اين شهيد عاجزيم. اين رمز و راز را تنها عاشق و معشوق مي دانند و بس.
اي
شهيد! مگر چه مي بيني كه اين چنين شاد و مسروري؟
لبخند بزن دلاور!
لبخند
بزن بر آنچه به آن دست يافته اي.
لبخند بزن كه آنچه وعده الهي بود، به
حقيقت پيوسته است.
ليخند بزن به فرشتگان مقربي كه به استقبالت آمده
اند. به همرزمان شهيدت. به امام شهدا...
لبخند بزن به ما كه چشم به
شفاعت تو دوخته ايم.
پيش از اين درباره شهيدي از اهواز به نام
«محمدرضا حقيقي» شنيده بودم در زماني كه مي خواستند او را وارد قبر كنند بر
لبانش لبخند دلنشيني نقش بسته بود...
و ديگر بار لبخند شهيد «رضا
قنبري». لبخندي از سر رضايت. شوق، آرامش، ...
به راستي بر اين لبخند
زيبا و دلنشين چه شرحي مي توان نوشت؟
برای دیدن عکس اذامه مطلب را لیک کنید.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
چند لحظه شوخی
دعاي وقت خواب
تازه چشممان گرم شده
بود كه يكي از بچهها، از آن بچههايي كه اصلاً اين حرفها بهش نميآيد،
پتو را از روي صورتمان كنار زد و گفت: بلند شيد، بلند شيد، ميخوايم دسته
جمعي دعاي وقت خواب بخوانيم.
هرچي گفتيم: « بابا پدرت خوب،
مادرت خوب،
بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداريم.»
اصرار
ميكرد كه: «فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبي بود، يكييكي
بلند شدند و نشستند.»
شايد فكر ميكردند حالا
ميخواهد سورهي
واقعهاي، تلفيقي و آدابي كه معمول بود بخواند و به جا بياورد، كه با يك
قيافهي عابدانهاي شروع كرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحيـ....م همه
تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيهي عبارت
شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: «همه با هم ميخوابيم»
بعد پتو را كشيد سرش.
بچهها هم كه حسابي كفري شده بودند،
بلند شدند و
افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابي از خجالتش در آمدند.

الهي
با ذولجناح
محشور بشي!
در رفت و آمد روی قلهها و
ارتفاعات «قاطر» حکم
تفنگ در جنگ را داشت. هیچ چیزي جایگزین آن نبود. گاهی آذوقه و مهمات لشگری
را جابجا میکرد.
گاهي كه جناب قاطر خسته و درمانده میشد و
ديگه ناي
حركت كردن نداشت، يكي از بچهها در گوشش میگفتند: «راه برو حیوون! مزدت
محفوظ است. ایشالله تو هم با ذوالجناح امام حسین(ع) محشور میشی!!! البته
اگر طاقت بیاوری و پشت به دشمن و رو به میهن نکنی...»
جنگ سرنيزه شهيد شوشتري با پسر خاله صدام!
نورعلی شوشتری، انسانی وارسته و عاشق مردم بود که در آخرین سال های عمر با برکتش و با وجود سن و سال بالا پروانه وار، همچون پدری مهربان گرد مردم محروم جنوب شرق کشور می گشت تا بتواند گرهی از مشکلات آنان بگشاید... .

از ديگر ويژگيهاي ايشان، صبر فوقالعادهاي بود كه داشت. او فرد بسيار صبوري بود؛ به عبارتي، صبر در برابر او، زانو ميزد! گاهي در اين سالهاي آخر، با من درد دل ميكرد ـ البته بعضا اگر من ميپرسیدم، سفره دلش را باز ميكرد ـ بعد متوجه ميشدم كه ايشان، چه تحمل بالايی دارد. شايد او بسياري از دغدغههاي خودش را در چاه دل خویش ميريخت و هيچ كس جز خود و خداي او، از اين امور آگاه نبود.
از سوی دیگر، شهید شوشتری بسیار شجاع و عملياتي بود؛ در درگيري با سرهنگ جاسم (پسر خاله صدام)، نه تسليم ميشد و نه اجازه ميداد كه سربازها و اطرافيانش، تسليم شوند. وقتي ديد كه هيچ راهي وجود ندارد، تصميم گرفت خودش به سنگر برود و مقاومت جاسم را در هم بشكند. این امر، حاكي از شجاعت و فداكاري اوست.
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید

کدام تشییع جنازه را برای قهرمانان می پسندید؟ احترام قلبی در اوج عزت یا انجام تشریفات در مقابل دوربینها و سپس فراموشی ابدی؟

پوستري كه در سال هاي خيلي دور براي درياقلي سوراني تهيه شده بود
دریاقلی در آن شب پاییزی آبان ماه 1359 با شجاعت و عزمی شگفت، مسافتی 9 کیلومتری را با وجود حضور دیدبانان دشمن و خطرات موجود با دوچرخه کهنه خودش پشت سر گذاشت تا این خبر را به مدافعان شهر برساند و پس از آن بود که با حضور رزمندگان و مردم شهر، دشمن به آن سوی بهمنشیر رانده شد یا تن به مرگ و اسارت داد تا حماسهای بزرگ پدید آمد.
اگر هشیاری، عزم و دلیری این مرد گمنام که چند روز بعد به شهادت رسید، نبود، کسی نمیداند چه رخدادهای تلخی پیش میآمد و سرانجام چه سرنوشتی برای مردم ایران ـ و حتی منطقه ـ رقم میخورد! دست کم این بود که آبادان با تلفاتی سنگین سقوط میکرد و باز پس گرفتنش نیازمند نبردهایی خونین تر و پرهزینه تر از فتح خرمشهر بود! جا دارد آنها که گذشته را به ارزانی میفروشند و به سادگی نفی میکنند، بدانند که اگر این شهیدان گمنام نبودند، آنها امروز چیز چشمگیری برای معامله کردن و فروختن نداشتند!
يادبود شهيد درياقلي سوراني در آبادان

دانشگاه شاهد، خود گلخانه ای عطرآگين است و اميد است با قدوم اين شهيدان بیش از پیش سرچشمه خير شود.
از رئيس محترم دانشگاه و همكاران علمی و اداری، و نیز دانشجويان آن متشكرم.
سيد علی خامنهای 11/7/89
با سر بروید توی كاسه
آنچه به عنوان آداب سفره و خوردن و آشامیدن جزء سیره معصومان(ع) است و امروز به آن بهداشت تغذیه میگویند، درمیان ما در جبهه مورد اهتمام تمام بود. از لقمه کوچک گرفتن و خوب جویدن غذا و خوراک و نوشیدنی داغ نخوردن و آداب خوب نشستن سر سفره تا ندمیدن نفس بر آب و مزمزه کردن و در سه نوبت آشامیدن آن.

از شروع کردن غذا با "نام خدا" و شکر نعمت او در هر لقمه، تا شستن دست قبل و بعد از غذا، حتی در شرایط سخت و تحمل سرما و گرمای هوا، ولو با یک لیوان آب آشامیدنی بر سر سفره.
از ابتدا و انتهای طعام به نمک، تا نخوردن سیر و پیاز، خصوصا شبها. از سخن نگفتن هنگام غذا خوردن و اکرام بزرگترها سر سفره، تا پر نکردن معده از غذا و به همین ترتیب سایر آداب و سنن مربوط به سفره و طعام.
به ندرت دیده میشد کسی قبل از نماز، غذا بخورد و قبل از هر چیز مواظب حلیت و حرمت و نجس و پاکی لقمه بودند. وقتی همه چیز آماده بود، هم غذا و هم بچهها «خادم الحسین» و «شهردار» که توفیق پذیرایی از دوستان با او بود، شروع می کرد به خواندن دعا. معروف ترین عبارت، عبارت:«اللهم الرزقنا رزقاً حلالاً طیباً واسعاً» بود که کلمه به کلمه بچهها آن را تکرار میکردند. عبارت دیگری هم بود مثل:«اللهم الرزقنا نعمة المشکورة تصل بها نعمة الجنة» که گاهی جملههای کوتاهی چون: «و زوجنّا من الحور العین» را بدان میافزودند و به شوخی و جدی یکپارچه با صدای بلند تکرار میکردند. و گاهی با مزاح، عبارت طیب آمیز «با سر بروید توی کاسهها» را میگفتند و سپس مشغول غذا خوردن میشدند و پس از اتمام آن نوبت دعای اختتامیه بود و اوج شوخیها.
وقتی غذا به اندازه کافی نبود و بچهها احتمال میدادند که به همه برادران غذا نرسد یا کم برسد، آن قدر غذا کم میگرفتند یا کم میکشیدند که در نهایت غذا میماند و بیم کمبود برطرف میشد یا دوتایی و سهتایی در ظرف بزرگی غذا میخوردند و زودتر از بقیه به جد دست از غذا میکشیدند و کنار میرفتند. همیشه سعی میکردند چیزی حیف و میل نشود و جداً صرفه جویی میکردند.
![]()
زیارت شهدا !؟؟

اصلا چرا باید بر سر
مزار شهدا رفت ؟برای آنکه بگوییم
ما درک می کنیم ،شما برای راحتی ما رفته اید؟
این ها درست ، ولی زیارت قبور شهدا بیشتر از اینکه تسلی خاطر باشد فواید زیادی برای خودمان دارد . برای درک این فواید ،تمسک به مکتب اهل بیت علیهم السلام و بهره مندی از سخنان ایشان هر چند کم ،بهترین یاری دهنده ی ما خواهد بود .
برای خدا به دیدن اهل طاعت او بروید و هدایت را از اهل ولایت او بگیرید.
اهل بیت و زیارت قبور شهدا :
• زیارت قبر پیامبر خدا (ص) و زیارت قبر شهیدان و زیارت قبر امام حسین (ع) برابر است با یک حج مقبول همراه رسول خدا (ص) - امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعة، ج 10، ص 278
• در مورد سیره رسول خد(صلى الله علیه وآله) در زیارت قبور شهدا، طلحة بن عبدالله نقل کرده است:
«همراه پیامبرخد(صلى الله علیه وآله) از شهر خارج شدیم، وقتى که به مزار شهدا رسیدیم، آن حضرت فرمود: این قبور آرامگاه برادران ماست و بعد به زیارت شهدا مشغول شد.» - بیهقى، سنن کبرى، ج5 ، ص249
• «حضرت فاطمه(علیها السلام) پس از وفات پیامبر، هفتاد و پنج روز بیشر زنده نبود و در این مدت، خندان و خوشحال دیده نشد. هر هفته، روزهاى شنبه، دوشنبه و پنجشنبه به زیارت قبر شهیدان اُحد مى آمد. سپس قبر عمویش حمزه را زیارت مى کرد و در آنجا نماز مى خواند و اشک می ریخت. و برایش رحمت مى طلبید و از خدا براى او آمرزش مى خواست.» -امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعه، ج 10، ص 279 ، کافى، ج6، ص561
• هر کس که نتواند به زیارت قبر ما (امامان) بیاید، پس قبر برادران صالح و شایسته ما را زیارت کند. - امام صادق علیه السلام / بحار الانوار، ج 74، ص .311
• برای خدا به دیدن اهل طاعت او بروید و هدایت را از اهل ولایت او بگیرید - امام علی علیه السلام / غرر الحکم، ح 1، ص 5491
• با توجه به آنکه شهیدان جزو شیعیان صالح خداوند محسوب می شوند، حضرت امام کاظم علیه السلام می فرمایند:
کسی که نمی تواند به زیارت ما اهل بیت بیاید پس به زیارت قبور شیعیان صالح ما برود که در این صورت ثواب زیارت ما به او تعلق می گیرد. - محمد حسین الحسینی الجلالی ،مزارات اهل البیت و تاریخ ها،ص 15
• ... سوگند به آنکه جانم در دست اوست هیچ کس بر شهدا سلام نمی کند مگر اینکه شهیدان سلام آنان را پاسخ می دهند. - حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله / مکی قاسم البغدادی، تأصیل لا استئصال،ج4،ص80
و...
السلام علیکم ایها الشهداء و رحمة الله و برکاتة
منبع : تبیان

جنگي كه در سال 1359 عليه جمهوري اسلامي شروع شد، اگرچه از طرف صدام بدبخت و روسياه بود، اما پشت سر اين قضيه يك پروژة بينالمللي استكباري بود براي زمين زدن نهضت اسلامي و انقلاب اسلامي. تحليلگران غربي تحليل كردند و فهميدند و درست هم فهميدند كه اين انقلاب فقط اين نيست كه يك رژيم دستنشانده را در ايران از بين برده است و اين كشور عظيم و پربركت را از سيطرة استكبار خارج كرده؛ بلكه اين حركت الهامبخش خواهد شد؛ دنياي اسلام را تكان خواهد داد؛ ملتها را به فكر خواهد انداخت. همين هم شد: فلسطين به فكر افتاد؛ كشورهاي شمال آفريقا به فكر افتادند؛ در تمام دنياي اسلام، حركت و جنب و جوش هويتيابي اسلامي شروع شد كه تا امروز هم همچنان رو به توسعه و گسترش است. (مقام معظم رهبري 23/6/1386)
یاد باد آن روزگاران یاد باد . . .

برای مطالعه درمورد بهانه های صدام در حمله به ایران کلیک کنید.
چه کسی را می توان شهید نامید؟
«شهید» كسی است كه برای برقراری عدالت قیام میكند، خود را در راه خدا فدا كرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب، از هستی خود هجرت میكند.
واژه «شهید» در قرآن كریم فراوان به چشم میخورد؛ شهید از اسماء حسنای الهی است و در لغت به معنی كسی است كه در گواهی دادن خود امین باشد و نیز گفته شده است شهید به معنی كسی است كه هیچ چیز از علم او پوشیده نیست و به معنی حاضر هم به كار رفته است.
از این جهت «شهید» را «شهید» گفتهاند كه خداوند و فرشتگان گواهی میدهند كه او اهل بهشت است و در روز قیامت از وی میخواهند كه با پیامبر (ص) درباره اعمال و كردار امم پیشین شهادت بدهد. همچنین «شهید» زنده، شاهد و حاضر است و میبیند و برای آنكه كرامتها و نعمتهایی را كه به سبب كشته شدنش در راه خدا برایش آماده شده میبیند.
به این دلیل به فردی كه در راه خدا كشته میشود، «شهید» میگویند كه در راه گواهی دادن به حق و در راه امری كه برای خداست قیام كرده به گونهای كه هستی خود را در آن راه از دست داده و راهنمای دیگران است و فرشتگان هنگام كشته شدن گواهی دهند كه او در راه خدا كشته شده و در نزد او حاضرند.
بنابراین «شهید» كسی است كه تمام وجود خویش را یكجا در راه افكار مقدّسی نفی میكند كه اصل و منشاء آن تقدسی است كه همه به آن اعتقاد دارند پس طبیعی است كه تمام تقدّسهای آن افكار و اهداف یكجا به وجود نفی شدهاش انتقال یابد.برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
آخرین عکس رزمنده ای که نیامد
در عملیات بیت المقدس هفت ، یک برادر عباسی داشتیم که امان عراقی ها را بریده بود.

هر جا قرار بود تانکی به روی هوا برود، همه او را صدا می زدند. آرپی جی هایش رد خور نداشت، درست می رفت می نشست تو دل تانک ها، تو عکس بالا در محور عملیاتی شلمچه دود حاصل از انفجار تانک ها را می بینید، شاهکار تلاش های بی وقفه او است.
با اینکه گرما زده شده بودم، و دیگر هیچ حس و حالی نداشتم ، سعی کردم جلویش کم نیارم، واقعا از خودم خجالت می کشیدم که بدنم با روحم سازگاری نداشت، و گرمای نفس گیر جونم رو گرفته بود، تا رسید پشت خاکریز، از او خواستم ژستی بگیرد تا از او عکس بگیرم، یک گلوله آرپی جی گذاشت تو قبضه اش، از من قول گرفت تا عکس را برای خانواده اش بفرستم، به او گفتم کجای کاری برادر عباسی، حسابی گیر افتادیم، تو مخمصه ای که بعید می دونم کسی بتونه سالم از اون بیرون بیاد ، گفت: "آب"، صورتش را بوسیدم، گفتم عقبه رو بستند ،تدارکات نتونسته بیاد، از آب خبری نیست،
خندید و گفت: " جدی جدی داره میشه صحرای کربلا"،
چند تا گلوله آرپی جی انداخت تو کوله پشتی و یل گردنش ،یه نگاه به من انداخت، لبخندی زد ،یک یا حسین گفت و دوباره زد تو بیابون، مثل شیر زد تو دل دشت به قول خودش کربلا، انگار نه انگار از صبح زود یک ریز می دوید، از این همه انرژی او در تعجب بودم. با نگاهم تعقیبش کردم، خمپاره ها و تیرهای دشمن اثری در عزم مصمم او برای زدن تانک های دشمن نداشت. شاهد زدن یکی از تانک ها توسط او بودم، بسیاری از بچه ها از گرما شهید شدند و تعدادی دیگر اسیر، من بادمجان بم بودم که لیاقت همراهی با شهدا را نداشتم.

برادر عباسی در این عملیات شهید شد و پیکرش در آنجا جا ماند، و هنوز خانواده اش همچنان چشم انتظار او هستند.
منبع : سایت تبیان
تقدیم به شما به مناسبت عید فطر
ماجراهای داماد فرمانده !
هاشم در بدمخمصهاى افتاده بود. تکلیفش را نمىدانست. هر چى فکر مىکرد راه حلى براى مشکلى که پیش آمده بود پیدا نمىکرد. نوید گفت: حالا مىخواهى چه کار کنى، هاشم؟
هاشم گفت: واللّه نمىدانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که مىدانى، او خیلى وقتها تا یک هفته نمىخوابه...
فرمانده به سراغ هاشم آمد و گفت:اگر هنوز به فکر ازدواج هستى، من یک دختر خوب برایت پیدا کردهام!
پرسید: کى هست؟...
هاشم یخ کرد. مادر و خواهران هاشم هاج و واج به هم و بعد به مادر فرمانده نگاه کردند. یکهو همه زدند زیر خنده. همه از ته دل مىخندیدند...
برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
«يك لشکر را يك جوان بيست و چهار ـ پنج ساله اداره مي كند، در حالي كه در هيچ جاي دنيا، افسري به اين جواني پيدا نمي شود كه يك لشکر را اداره كند. چند صد نفر يا چند هزار تا انسان را اين رهبري مي كند، در كجا؟ نه در مسافرت به سوي فلان زيارتگاه يا فلان ييلاق، در ميدان جنگ، زير آتش.
پس نظاميگري هم در معجزه گري انقلاب و سازندگي انقلاب وجود دارد، نه تنها معنويت؛ اما بالاتر از نظاميگري اين معنويت و تقواي جوانان است كه آن را هم دارند.»

برای دیدن ادامه مطلب، حتما کلیک کنید
رئیس ستاد مشترک وظیفه
هماهنگی نیروهای زمینی، هوایی و دریایی و انجام امور ستادی و تدوین قوانین و
دستورالعمل ها و ... آن نیروها را بر عهده دارد. البته در حال حاضر ارتش و سپاه
دارای فرماندهی کل شده است و حدود اختیارات رئیس ستاد مشترک محدودتر شده
است. از ابتدای انقلاب تاکنون افراد بسیاری در این سمت منصوب شده اند از جمله تیمسار قره نی، تیمسار فلاحی، تیمسار
ظهیرنژاد، تیمسار شادمهر، تیمسار سهرابی و ... در این مسئولیت خدمت کرده
اند.









.jpg)

